سفر براي هرکس از نقطهاي شروع ميشود. براي بعضي با پهن کردن چمدان وسط خانه و با دقت جدا کردن مايحتاج ريز و درشت سفر. براي بعضي با جستوجو و يافتن همهي نقاط ديدني و مشهور مقصد. براي بعضي با بستن کمربند ايمني و راه افتادن در جاده و براي بعضي با انداختن يک کولهپشتي سبک روي شانه و ايستادن کنار جاده در انتظار ماشيني عبوري براي شروع يک سفر هيچهايکي. سفري كه در آن كرايهاي مبادله نميشود. مسافر كنار جاده ميايستد تا ماشينهاي گذري او را تا هر جايي كه مسيرشان مشترك است برسانند. براي همين هيچهايك سفري پر از غافلگيري و تازگي و ماجراجويي است. به جاي رانندهايي كه به مسافر عادت دارند، با يك همسفر طرف ميشوي.برخورد با آدمهاي مختلف از گوشه و کنار کشور و قرار گرفتن در موقعيتهايي پيشبينيناپذير در مسيري پر از نقطههاي تلاقي. لحظهي تلاقي همهي آنهايي که هرکدام يکطور سفر را شروع کردهاند و حالا در نقطهاي از جاده به هم ميرسند. دقايقي همسفر ميشوند، در حافظهي هم ثبت ميشوند و از هم جدا ميشوند تا باز همسفرهاي تازه و نقاط تلاقي تازه از راه برسند.
روايت پيش رو ثبت بخشي از اين هيجان و مواجهه است از سفرهاي هيچهايکِ مسافري در جادههاي مختلف ايران. جايي که در مواجهه با آدمها و زندگيهايشان، تازه حس ميکني از چهارديواري خانه بيرون زدهاي و به حرکت درآمدهاي؛ و مگر سفر چيزي جز اين است؟
پرايد ، جادهي فيروزکوه ، آقاي پهلواني
گفتيم: «ميتونيد ما رو تا يه جايي ببريد؟»
گفت: «تا کجا؟»
«هرجا شما رفتيد.»
«بياييد بالا.»
«راستش ما اينطوري سفر ميکنيم که کرايه نميديم. شما مشکلي نداريد؟»
«نه. چه مشکلي؟ دو قدم راهه ديگه. با هم اختلاط ميکنيم.»
وقتي نشستيم، گفت: «حالا مسير نهاييتون کجاست؟» گفتيم: «داريم ميريم گنبدکاووس.» گفت: «جان من؟!» گفتيم: «بهخدا!» گفت: «من هم که خودم گنبديام… چه تصادف جالبي!»
حالا کجا بوديم؟ نرسيده به رودهن. گفت: «من برم رودهن براتون خوبه؟» گفتيم: «عالي.»
آقاي پهلواني چهلوخردهايساله بود و تمام نگرانياش در زندگي به غير از شروع شدن دوران بازنشستگي، درسنخوان بودن پسرش بود. تا رودهن بهجز پسرش در مورد ترکمنها و رسمهاي جالبشان حرف زد. نشاني يکي دو تا جاي ديدني را هم داد که برويم حتما سر بزنيم. وقتي رسيديم رودهن، گفت: «من که کاري ندارم. فکر کنم تا دماوند هم ميتونم ببرمتون.» ما از اينهمه خوششانسي کلي ذوق کرديم. آقاي پهلواني سرکارگر يک کارخانهي توليد سيمان بود، ولي هروقت فرصتي دست ميداد، نجاري هم ميکرد. معلوم بود اسب چوبي روي داشبورد را خودش ساخته، اما باز پرسيديم: «اينو هم خودتون ساختهايد؟» که بتواند برايمان دربارهاش حرف بزند. خيلي به پرايدش رسيده بود. همانطور که دربارهي مسابقهي اسبسواري هفتهي پيش گنبديها که حيف شد ما از دستش داده بوديم حرف ميزد، آويزهاي صنايع دستي ترکمنها دور آينهي ماشين تکانتکان ميخورد. ديگر رسيده بوديم دماوند، ولي باز هم دلش نيامد پيادهمان کند. گفت: «خيلي خوشم اومد که همينطوري زديد به جاده. آدم بايد تو زندگي شجاع باشه. بايد دلو بزنه به دريا. اصلا يه چيزي رو ميدونيد؟ خيلي وقته نرفتهم گنبد. منم باهاتون ميآم.»
وقتي از تهران راه ميافتاديم، هيچ فکر اين اتفاق غيرمنتظره را نميکرديم که آقاي پهلواني از دم متروي فرهنگسرا سوارمان کند، بدون برنامهي قبلي تا خود گنبدکاووس برساندمان و در راه کلي گپ بزنيم و خاطرهي مشترک نطلبيده بسازيم.
جيپ ، جادهي ميانکاله ،دکتر
هنوز سوارنشده، گوشي همراهش را داد دست من و گفت: «بگير.» گفتم: «چي؟» گفت: «اين شماره رو که ميگم بگير.» شماره را گرفتم، اما کسي جواب نداد. زيرلب غرولند کرد. معلوم شد قرار بوده با يکي از دوستانش بروند سمت ميانکاله ولي دوسته دم رفتن قالش گذاشته. جيپ قديمياش انگار از يک لايه گردوخاک واقعي رنگ گرفته بود. نگاهي به پشت ماشين کرديم، پر بود از نان بربري. اينهمه بربري به چه كارش ميآمد؟
پيش از اينکه سوارمان کند، کلي کنار جاده معطل مانده بوديم و جلوي هر ماشيني دست تکان داده بوديم بهسرعت از کنارمان گذشته بود، اما از دور که جيپ خاکيرنگش را ديديم، حسي به ما گفته بود که او حتما سوارمان ميکند. رادار هيچهايکرها و رانندهي پاترولها و جيپها در جاده به همديگر پيامهاي نامرئي دوستانه و ماجراجويانه مخابره ميکند. اما رانندهي اين يکي ديگر بيش از حد جالب بود. ازش پرسيديم چي شد که ما را سوار کرديد؟ سوالي که معمولا از رانندهها ميكنيم و دوست داريم جوابش را بشنويم. گفت: «ترسيدم کنار جاده از گرسنگي بميريد… بايد قيافههاي خودتون رو ببينيد…» و قاهقاه خنديد. چشمهاي خندانش نميتوانست خطوط عميق زندگي پرماجرايش را پنهان کند: مهاجرت به روسيه در پانزدهسالگي، ازدواج با زني روس، خواندن پزشکي در سنپترزبورگ، رها کردن همهچيز در چهلسالگي، برگشتن به ايران و راه انداختن مطبي در مازندران فقط قسمتي از زندگي پر فراز و نشيبش بود. ما در مقايسه با او چيز زيادي براي تعريف کردن نداشتيم. به دستهاي زمخت و هيکل درشت دکتر نميآمد آنقدر دلرحم باشد، اما کمي جلوتر معلوم شد يکي از کارهاي هميشگياش نان دادن به سگها در کنار جاده است. مراسم نان خوراندن به سگها شروع شد و ما يک ساعت با تکههاي نان بربري دنبالشان دويديم. دکتر موقع پخش نان مدام دعوايم ميکرد. رابطهاش با همسفرم آشکارا بهتر بود. اين موضوع لجم را درميآورد و هرجا فرصتي دست ميداد به همديگر چنگ و دندان نشان ميداديم. وقتي از هم جدا شديم، اصلا سعي نکرد مودب بهنظر بيايد و گفت بهنظرش من خيلي لوسم و جوري رفتار ميکنم که انگار از دماغ فيل افتادهام، اما دوستم آدم خوبي بهنظر ميرسد و برايمان آرزوي موفقيت کرد. اگر وسط اتوبان و خيلي تصادفي به هم برنميخورديم، چقدر احتمال داشت آدم عجيب و غريبي مثل دکتر را در زندگيمان ملاقات کنيم؟ از من بپرسي، خيلي کم.
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی شصت و هشتم، مرداد ۹۵ ببینید.