«بيستودو نفر که نود دقیقه دنبال یک توپ میدوند» معروفترین کلیشهای است که برای تحقیر فوتبال و تماشاگرهایش به کار میرود اما فوتبال واقعا همین است. بيستودو نفر که تصمیم میگیرند برای نود دقیقه، یک توپ را كه انگار مهمترین شیء هستی باشد به مهار خودشان دربیاورند و دو دروازه را، انگار که مهمترین بناهای جهان باشند، محافظت یا فتح کنند. بيستودو نفر که تصمیم میگیرند تا حد دیوانهوار و غریبی به خلاصهی زندگی نزدیک شوند. حبیبه جعفریان در این متن از نسبت خودش با این ورزش بهعنوان یک تماشاگر گفته است.
«اين دفعه را هم برايت ميچسبانم ولي بايد نايتگارد بگذاري.» اسمش كه خوب است، محافظِ شب، اما چه كوفتي هست؟ «كوفتي» را كه ميگويم زبانم ميچسبد پشت دندان بالاي جلو. آن نقطه قشنگ مزهي پلياتيلن ميدهد. يكجور نفت خوشبو. فكر كنم طعم همان معجوني است كه باهاش روكش دندانم را كه براي بار چهارم در دو ماه گذشته از جا درآمده برايم چسبانده به طاق لثهام. و حالا در حالي كه يك صفحهي خيلي نازك فلزي دستش است كه خيلي كوچك است اما برق تهديدآميزي دارد به طرفم ميآيد. از دندانپزشكي نفرت دارم ولي اين يكي تنها دكتري است كه سراغش ميروم. يعني حاضرم بهش مراجعه كنم. شايد چون دچار اين توهمم كه روزي ميميرم كه دندانهايم از كار افتاده باشند. دكتر لولهي ساكشن را توي دهانم كمي جابهجا ميكند و در حالي كه آن قاشق دورو آينهاش را بين دو رديف دندانهايم بالا و پايين ميكند ميگويد: «قشنگ معلوم است دندانهايت را ميسابي به هم. جاي سابيدنهايت روي ميناي همهشان معلوم است. حتما بايد نايتگارد را بگيري. البته قبل از آن اول بايد بيست روزي آرامبخش بخوري. چون دليل اصلي دندانقروچه اضطراب است. براي اضطرابت كاري نكردهاي؟» سرم را تكان ميدهم كه يعني نه. هميشه دلم خواسته مكانيسم ذهن دندانپزشكهايي را كه با تو دربارهي همهچيز گپ ميزنند در حالي كه با زاويهي خاصي افتادهاي روي آن تخت و اشيايي با درجههاي مختلفي از سختي و نرمي در نقاط مختلفي از جغرافياي دهانت در تكاپو براي كارياند، بفهمم. دكتر آن صفحهي براق نازك را بهزور جا ميكند بين دو تا دندانم كه تهماندهي پلياتيلن را از بينشان بكشد بيرون. ميپرسد: «واقعا هيچي؟ هيچ دارويي نميخوري براي اضطرابت؟» ميگويم: «فوتبال تماشا ميكنم.» لولهي ساكشن توي حلقم است. كلمههايم هيچ شباهتي به خودشان ندارند. انگار دارم ميگويم: «توي هال حاشا ميكنم.» ياد برادرزادهام ميافتم كه دو سالش است و وقتي ميخواهد برادرم را صدا بزند ميگويد: «بابايي! بابايي گهي!» منظورش «بابايي گلي» است. دكتر سرش را تكان ميدهد. ميگويد: «من كه هيچوقت اين بازي را درك نكردهام.» منظورش فوتبال است؟ يا حاشا كردن توي هال؟ ياد بابايي گهي و منظورِ برادرزادهام ميافتم. خندهام ميگيرد. دكتر ميگويد: «نبند لطفا!» به دستيارش ميگويد: «اين ضخيم است. يك سر دو ببند.» با سر دو كه در واقع يكجور سمباده است كه سوار شده بر يك اهرم ظريف ميرود به كشف و تراشِ ناهمواريهايي در اعماق دهان من. توضيح ميدهد: «البته اصلا از اينهايي نيستم كه ميگويند يازده نفر علافاند دنبال يك توپ، كه چي؟ بهنظرم اين هم از آن حرفها است.» به دستيارش اشاره ميكند آبي را كه از گوشهي لبم راه افتاده خشك كند. ادامه ميدهد: «فقط دركش نميكنم. يعني توانايي لذت بردن ازش را ندارم. ميداني؟» آيا واقعا دارد نظرم را ميپرسد؟ و آيا واقعا منتظر جوابي از طرف من است؟ يك لحظه خودم را مجسم ميكنم. افتادهام روي يك تخت باريك. چشمهايم به سقف است (وقتي در آن زاويه خوابيدهاي جاهاي زيادي براي نگاه كردن وجود ندارد) و آب دهانم از گوشهي لبم سرازير شده. دلم ميخواهد بهش بگويم: «من فوتبال ميبينم چون ميخواهم به مرگ فكر نكنم.» ولي فقط ميگويم: «آره. ميفهمم.» كلمههايم اما شبيه خودشان نيستند.
ادامهی این روايت را میتوانید در شمارهی شصت و هشتم، مرداد ۹۵ ببینید.