این داستان دربارهي تظاهر است. پدرم را تصور کنید، نه آن پیرمردی که این خانهی متروکه، اینجا بالای فلوریدای گرمسیری، را که همین الان خالیاش کردم خرید، بلکه پسربچهای شش هفت هشتساله در مدرسهای تککلاسه با شیروانی خمشده از برف، با چشمی دوباره کبود و دندانی دوباره لبپرشده که تظاهر میکند دوباره از تراکتور پرت شده یا اسبی به او جفتک انداخته است. پدرم را در پانزدهسالگی تصور کنید؛ لاغرمردنی، ترسان، با گردن آفتابسوخته که از مزرعه و مرغداری فرار میکند، به بچههایی که میتوانستند دوستش باشند توضیح میدهد: «مادرم خوش نداره من كسي رو بیارم خونه.» (و در واقعیت او در کارخانهی لبنیات تعطیلشدهاي در حومهي شهر زندگی میکند.) پدرم را در نوزدهسالگی، که وانمود میکند دانشجو است و به شهر پر از دودکش و پنجاههزارنفریِ آن طرف رودخانه مهاجرت کرده، جایی که واقعا کلاسهای کالج را میگذراند ولی همچنان وانمود میکند؛ وانمود ميكند کتابهایی را میخواند که واقعا خوانده است، وانمود میکند مقالههايي را مينويسد که واقعا نوشته است و وانمود میکند که کار نمیکند. تظاهر میکند والدینش به حساب بانکیای که هرگز باز نکرده، پول میفرستند. از کلاس جیم میشود به توقفگاه کامیونها در بزرگراه یو.اس.۶۱، جایی که از هشت شب تا چهار صبحش را در آن به تعویض تایرهایی به سنگینی بشکهي نفت میگذراند، چرخهایی تقريبا دو برابر بدن چغر ولی استخوانياش که به جك آكاردئونی زنگزدهاش هندل ميزند. تصورش را بکنید که جلوی رانندهکامیونها، سفیدهای الکلی دستوپاچلفتی، سیاههای متعصب، مکزیکیهای بیسروصدا تظاهر میکند مثل آنها هرگز کالج آن طرف رودخانه را ندیده. پدرم را در بیستویکسالگی تصور کنید با موهای فرفری بلندش و رویای سنفرانسیسکو. تصورش کنید که در سپیدهدمهای طولانی پشت بخاری بیدار میماند و در برابر انزوای منجمدکنندهی غرب میانه، خودش را در پشم میپیچد و جویس و پاوند میخواند و وانمود میکند از آن روشنفکرهایی است که میدانند وقتی جویس میخوانند، دارند چه کوفتی میخوانند.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی شصت و هشتم، مرداد ۹۵ ببینید.
* این داستان با عنوان Run در شمارهی زمستان ۲۰۱۱ نشریهی پلاوشرز منتشر شده است.