من و پدرم در دهههاي مختلف خواستيم انقلاب كنيم اما نه من موفق شدم نه او. انقلاب او مثل گلي زير پوتين سربازها له شد، انقلاب من هم تسليم شرايط بازار آزاد شد. هر دويمان در دهههاي مختلف عضو يك تيم بوديم. اين بار او موفق شد و من نه. هرچه خواستم شرمندگي بياستعداد بودنم را پشت غرور پسر فلاني بودن پنهان كنم، نشد. كار من نبود. در اولين تمرين فقط چهار بار پايم به توپ خورد. در پايان تمرين بعدي وقتي كنار زمين داشتم ساقهايم را درميآوردم مربي آمد کنارم و طوري كه كسي نشنود گفت: «پهلوون، بيخودی خودت رو خسته نكن.» همانجا فوتبال براي من تمام شد. روزهاي كودكيام با اين اميد گذشت كه ببينم روزي عكس پدرم با بازوبند كاپيتاني تيم فنرباغچه روي صفحهی اول روزنامهها چاپ شده. در خيالم عكس و تيتر خبر را آماده کرده بودم: پدرم در عكس با شوماخر خوشوبش ميكرد. پيراهن راهراه زرد و لاجوردي پوشيده و بازوبند كاپيتاني بر بازويش بسته بود. شوماخر پيراهن زرد معروفش را پوشيده بود. زير عكس هم حرفهاي پدرم با حروف درشت تيتر شده بود: «تيم ما بينظير است، با همدلي حتما قهرمان ميشويم.»
پدرم هيچوقت عضو تيم فنرباغچه نشد. شش سالم بود كه تيم سامسون اسپور پدرم را خواست. آن روزها پدر در اسكلهی كاديكوي در دفتر شركت مسافربری كُچ بلیت میفروخت و عضو تیم فوتبال آناتولي اسپور در ليگ آماتورها بود. يادم است پدرم با چه ذوق و شوقي تعريف ميكرد كه برادرزن رئيسش كه از قضا كمكمربي سامسون اسپور بود، مسابقهشان را تماشا ميكند و وقتي ميبيند پدرم چطور مثل يك دفاع آخر كاردرست جلوي محوطهی جريمه پادشاهي ميكند به محض برگشتن به شهر سامسون زنگ ميزند به باشگاه آناتولي اسپور براي بستن قرارداد.
آنقدر توي گوشش خواندند كه راضي شد كارش را رها كند. آن روزها آوازهی تيم سامسون افتاده بود سر زبانها. در ليگ آناتولي طوفان به پا کرده و صعود كرده بود به دسته يک. همه با هيجان منتظر تماشاي بازيهايش بودند. پدر دست و پايش را حسابي گم كرده بود. كار و بارش را رها كرد، من و مادرم را در خانهی اجارهاي تنها گذاشت و رفت سامسون. تا شروع فصل فقط يك بار آمد پيش ما. آنجا مثل آناتولي اسپور نبود. خيلي طرفدار داشت. براي اينكه توي كوچه و بازار بتوانند جواب مردم را بدهند، بايد سخت تمرين ميكردند. مربيهايش از او خيلي راضي بودند و در مسابقههاي تداركاتي بازياش را پسنديده بودند. بهنظر ميرسيد در تركيب اصلي باشد. دفاع آخر تيم سنش زياد بود ولي هنوز خوب بازي ميكرد. اما شانس بازي كردن پدرم زياد بود. بايد هم بازي ميكرد، چون قرار بود غير از پول ترانسفر براي هر بازي پول بگيرد. هر روز زنگ ميزد و پاي تلفن اينها را براي ما تعريف ميكرد.
سه هفتهی اول پدرم نشست روي نيمكت ذخيرهها و بعد از هر بازي بدون اينكه روي چمن ورزشگاه قدم گذاشته باشد به اتاقش در هتل برگشت. در تمرين هفتهی چهارم شانس به پدرم رو كرد و عضلهی پشت ران دفاع آخر تيم دچاركشیدگی شد. اما انگار ابر سياه بداقبالي كه تمام عمر روي سر پدرم سايه انداخته بود، این بار هم خيال باریدن داشت. شب قبل از مسابقه مادربزرگم كه در شهر گابزه تنها زندگي ميكرد، مرد. اين بار ما زنگ زديم و خبر بد را به او داديم. پدرم صبح با اولين پرواز خودش را رساند. باعجله راه افتاديم و دم ظهر در گابزه بوديم. مادربزرگ هم وقت پیدا کرده بود براي مردن. درست هفتهاي كه قرار بود پدرم در تركيب اصلي بازي کند، مجبور شد ده روز مرخصي بگیرد و وقتي برگشت ديگر اوضاع مثل قبل نبود. وقتي پدرم بين استانبول و گابزه دنبال کارهای گواهي فوت و تشييعجنازه و انحصار وراثت ميدويد، تيم تركيب جديدش را پيدا كرده بود و بعد از ده روز كه پدرم برگشت ديگر جايي در تيم نداشت. بازيكن جایگزینش خوش درخشيده بود و پدرم شده بود ذخيرهی ذخيره. حالا بايد يك بازيكن مصدوم ميشد و بازيكن بعدي هم آخر بازي نفس كم ميآورد تا به پدرم بازي میرسید. هيچوقت بيشتر از بيست دقيقه در زمين نبود. در بازي مقابل فنرباغچه اصلا همراه تيم نياوردندش. من و مادرم كه طرفدار فنرباغچه بوديم، رفتيم براي تماشاي بازي. اگر در استانبول مانده بود، دستكم می توانست از روي سكو بازي را تماشا کند.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی شصت و هشتم، مرداد ۹۵ ببینید.
* این داستان با عنوان Stoper در سال ۲۰۱۳ در مجموعهداستان Olduğu Kadar Güzeldik منتشر شده و ترجمهی آن از زبان ترکی و با اجازهی رسمی نویسنده صورت گرفته است.