مرز اشتياق با سختكوشي كجا است؟ مشتاق فقط مشتاق است يا كوشنده همان مشتاقي است كه حالا در مسير قدم برميدارد؟ روايت آرش آذرپناه روايت همين تبديل است. روايت نوجوان مشتاق كتابي كه فقط به لذت خواندن قانع نيست و ميكوشد اين تملكِ لذت را دائمي كند. تازه درراهافتادهاي كه تقدير هم به يارياش ميآيد و به رسيدن نزديكترش ميكند.
من در یک روز گرم و چسبندهی تابستانی، بهگمانم اواخر تیرماه، رسما کتابباز شدم. حالا که چيزي بیش از بیست سال از آن روزها گذشته همچنان بهترین خاطرات زندگیام خاطرهي همین کتاببازیها است؛ وول خوردن لابهلای قفسههای کتابهای کهنه و نو و دربهدرِ این کتاب و آن کتاب شدن. اگر کسی در پایانِ آن روز از من میپرسید میخواهی دکتر بشوی یا مهندس، قطعا پاسخ میدادم «کتابباز»! انگار کتابباز بودن راه سومی در انتخاب میان تمام حرفههای دنیا باشد.
نخستین خاطرهاي كه از درک هویت خودم در هیئت یک کتابباز دارم به تابستانی در اوایل دههی هفتاد برمیگردد. اول یا دوم دبیرستان بودم و داشتم تنهایی در خیابان انقلاب روبهروی دانشگاه پرسه میزدم. پیش از آن، دبستان و راهنمایی كه بودم، تابستانها پدرم دستم را میگرفت و میبردم روبهروی دانشگاه؛ میبردم پاساژ قدیمیفروشها و میگفت: «نگاه کن این کتابها چقدر قدیمیاند!» یا کتابی برمیداشت و میگفت: «نگاه کن! این وقتی چاپ شده من ده سالم بوده.» یا «ببین این چه جلدی دارد، چقدر خوب و تروتمیز مانده.»
حالا دیگر نوجوان بودم و تازه پشت لبم کرک انداخته بود و خودم تنهایی میزدم به دل خیابان انقلاب؛ علیالخصوص تابستانها. صبحها جلوی ویترین کتابفروشیهای روبهروی دانشگاه پرسه میزدم و عصرها میرفتم سینما. مجلهی فیلم و گزارش فیلم میخریدم و کنار کتابهایم میگذاشتم. آنوقتها بی خبریِ نوجوانی فراغت بیشتری فراهم میکرد و توی هر دو جبهه میجنگیدم. روی یک دیوار اتاقم بیخ تا بیخ عکس نویسندهها را چسبانده بودم و طرف دیگر پوستر فیلم و عکس هنرپیشههای ایرانی بود. یک طرف همینگوی بود و اشتاینبک و هدایت و کافکا و دیکنز و هوگو، طرف دیگر پرترهی پورعرب و هاشمپور و فریماه فرجامی و پوستر فیلمهای روز که یک آپاراتچی پنهانكی برایم از سینما میآورد. آنقدر عشق فیلم بودم که حتی هنرپیشههای نقش دهم فیلمهای سینمایی درجه «ج» را هم به اسم و لقب، با تاریخچه و جیکوپیک زندگی شخصیشان میشناختم. از همان کودکی تبلیغات فیلمها را از پایین صفحات روزنامهی اطلاعات میبریدم و آرشیو میکردم و حالا در نوجوانی و جوانی تبدیل شده بودم به دایرةالمعارف سینمای ایران. حتي يكي به اسم «بهلوس بیت یونان» را هم ميشناختم؛ پیرمرد هنرپیشهی کمتر شناختهشدهي آن سالها. نمیدانم هنوز زنده است یا نه. گمان نمیکنم. اما در یکی دو فیلمِ آن سالها که یکهبزنشان جمشید هاشمپور یا محمود دینی بود، نقش رئیس کل باند قاچاقچیها را بازی میکرد. در کلِ فیلم پنج یا ده دقیقه هم روی پرده ظاهر نمیشد، آن هم سر تپه یا دشتی هنگام رد و بدل کردن مواد و پول. اما تیپ و نام متمایزش و لقبش، خشایار، که توي پرانتز میآمد کنجکاوم کرده بود. این شناختِ هنرپیشههای مهجورتر سینمای ایران و دانستن اطلاعات خردهریزشان ارتباط مستقیمی دارد با اولین روزی که فهمیدم یک کتابباز هستم.
ادامهی این روايت را میتوانید در شمارهی شصت و نهم، شهريور ۹۵ ببینید.