Robert Polidor |بخشی از اثر

داستان

هیچ‌کس نمی‌دانست پیرمرد هر شب غروب کجا می‌رود. برای نوشیدن چای در آشپزخانه‌ ‌نشست و هر چیزی که عروسش جلویش ‌مي‌گذاشت ‌مي‌خورد. عروسش زنی باهوش بود و بسیار مهربان، او را پدر صدا می‌زد و چای را برایش هم می‌زد و فنجانش را می‌گذاشت نزدیکش. آن شب فنجان را گذاشت وسط میز تا او چای را نریزد.

همیشه می‌گفت: «مراقب چایی‌تون باشین پدر» و او بدون اینکه سرش را از بشقاب بلند کند ‌می‌گفت: «متشکرم، لطف کردی.» بعد از غذا کمی می‌نشست و در حالی که چکمه‌هایش را با هر دو دست گرفته بود، بادقت به کف‌شان نگاه می‌کرد و گاهی هم سری تکان می‌داد. سارا ظرف‌ها را جمع می‌کرد.

همین موقع‌ها بود که مثل شب‌های دیگر، پسرش جان که در شهر کار می‌کرد، ‌به خانه برگشت و با همسرش شام‌شان را خوردند. وقتی شام و اندک گفت‌وگوهای همیشگی تمام شد همگی به اتاق نشیمن ‌رفتند و روی مبل‌های راحتی ‌نشستند تا تلویزیون تماشا كنند. حالا که سه پسر جان بزرگ شده و هرکدام راه خودشان را رفته بودند، خانه سوت و کور شده بود. دوتایشان به سیدنی رفته بودند و یکی به خارج از کشور. پیرمرد بعد از آنکه کمی در اتاق نشیمن کنار جان و سارا نشست، آرام چکمه‌هایش را ‌پوشید و بااحتیاط از روی مبل راحتی بلند ‌شد و از ایوان پشتی ‌رفت بیرون.
سارا پشت سرش صدا زد: «مراقب باشین پدر!» و او در جواب ‌گفت: «البته، البته.» از کنار خانه و از درِ میان نرده‌های پوشیده از تاک قدم به سوی غروب گذاشت و وارد خیابان شد.‌ بعد از رفتنش سارا با خودش فکر ‌کرد که او کجا می‌رود. شب‌ها‌ی دیگر نگاهی به تاریکی ‌مي‌انداخت تا ببیند به انتهای باغ رفته يا نه. فکر می‌کرد شاید به دنبال چیزی به انباری رفته. نگاهی به آنجا هم مي‌انداخت و با این فکر که نکند حالش آنجا بد شده باشد حتی درِ آن آلونک سفید کنار انباری را هم باز مي‌کرد. پیرمرد هیچ‌وقت از توالت داخل خانه، که خیلی بهتر بود، استفاده نمی‌کرد. پیرمرد را هیچ‌وقت در این جاها پیدا نکرده بود. اگر از در جلویی می‌رفت بیرون نمی‌توانست ببیندش: تا سارا از میان باغچه‌ی مرتبش بگذرد پیرمرد از نظر دور شده بود و او فقط می‌توانست در گرگ‌ومیش به این‌طرف و آن‌طرف خیابان نگاه کند و بعد برگردد داخل خانه، به جایی که جان محو تماشای تلویزیون بود.
سارا گفت: «نمی‌دونم پدر دوباره کجا رفت.» اما امشب هم مثل شب‌های دیگر، جان گوشش به او نبود. وقتی خبری در مورد خانواد‌ه‌ی سلطنتی پخش شد سارا گفت: «ملکه خیلی سرحال به‌نظر می‌آد.» جان به‌جای جواب غرغری کرد و هردو غرق برنامه‌ی بعدی شدند و دیگر به پیرمرد و تنها قدم زدنش در شب فکر نکردند.

در طول روز پیرمرد تقریبا هیچ کاری نکرد، کمی به باغ رسید و چوب‌ها را آرام و مرتب بیرون ایوان چید تا دم دست سارا باشند. بیشتر روز در مغازه‌ی سلمانی نشست. با کیف‌دستی کهنه‌اش خرید هم رفت. کیف را گذاشت روی پیشخان اداره‌ی پست و با دست‌های پیر و لرزان بازش کرد. روی پیشخان مجله‌های مختلف کنار هم ردیف شده بودند.

خانم مسئول اداره‌ی پست گفت: «حواس‌تون به مجله‌های من باشه پدر.» و او در جواب گفت: «البته، البته.» بعد، از حسابش پول برداشت کرد و گفت: «متشکرم، لطف کردی.» بعد به سلمانی برگشت؛ جایی که رنگ سقفش ورآمده بود و قفسه‌هایش پر بود از بیگودی‌های قدیمی و تور‌های مو و دیگر وسایل آرایشی ازمدافتاده و پوشیده از گرد و خاک. کاغذ‌های تبلیغاتی پريده‌رنگي‌ روی دیوار بودند اما هیچ‌کس نمی‌خواندشان.
غروب مغازه پر می‌شد از پسربچه‌های مدرسه‌اي و گاهی دختر‌کوچولوها هم می‌‌آمدند و دور از چشم آرایشگر، که موی دخترها را کوتاه نمی‌کرد، به‌نوبت روی صندلی می‌نشستند. بچه‌ها به پیرمرد اعتنایی نمی‌کردند و از کنارش رد می‌‌شدند تا مجله‌های قدیمی و کتاب‌های مصور پاره‌پوره‌ را بردارند؛ روی زمین ولو می‌شدند و با ولع می‌خواندندشان. آرایشگر به همه‌ي‌ مشتری‌ها با صدای تودماغی آرامی سلام می‌کرد. آرایشگر با پیرمرد حرف زد.

«رفتارشون چطوره باهات؟ خوبه، نه؟» به همه همین را می‌گفت؛ و پیرمرد جواب داد: «البته، البته.» اگر بچه‌ها از او می‌پرسیدند می‌توانست برایشان داستان‌هایی از روباه مکار و گرگ احمق تعریف کند، اما بچه‌ها هیچ‌وقت چیزی از او نمی‌پرسیدند، حتی ساعت را.

بعضی روز‌ها کنار رودخانه پرسه می‌زد و به بازی بچه‌‌ها کنار ساحل نگاه می‌کرد. هیچ‌وقت متوجه‌ او نمی‌شدند و او خواب‌وبيدار زیر سایه‌ی یکی از بوته‌هاي نعناع‌فلفلی می‌نشست که یکی‌درمیان در امتداد ساحل رودخانه رشد كرده بودند. می‌نشست کمی دورتر از لبه‌های شنی، آنجایی که آب مهربانانه، آرام و کم‌عمق موج می‌خورد. همیشه ظهر‌ها بعد از ناهار خواب‌آلوده بود؛ غذایی که سارا خیلی زود، ساعت یازده‌‌ونیم، به او می‌داد تا دیگر کاری در آشپزخانه نداشته باشد. بچه‌ها هیچ‌وقت برای راهنمایی خواستن یا نشان دادن چیزی پیش او نمی‌آمدند. فکر کرد حتما خیلی پیر شده. با این ‌حال چیز‌های زیادی راجع به ساحل و شن‌بازی می‌دانست. او در خانه سه چیز بهتر از بیلچه‌های پلاستیکی داشت. یک ملاقه‌ی فلزی، یک خاک‌انداز و یک بیلچه‌ی آهنی کهنه. این‌ها سال‌ها پیش مال نوه‌هایش بودند؛ آن‌وقت‌هایی که آن‌ها را برای بازی به ساحل می‌آورد تا سارا بتواند به کارهاي خانه برسد، آشپزی کند و لباس‌ها را بشويد. حالا دیگر اصلا یاد این سه چیز نمی‌افتاد. چون افتاده بودند جایی پشت اجاق. او هیچ‌وقت به روباه مکار و گرگ احمق هم فکر نمی‌کرد. اما اگر کسی سراغ‌شان را از او می‌گرفت، می‌توانست به‌شان فکر کند.

چرخ‌وفلک کوچکی آنجا بود، گوشه‌ای پر از صدای موسیقی و خنده، گوشه‌ای جادویی. وقتی بچه‌ها روی اسب‌های کوچک رنگی‌شان می‌چرخیدند، پیرمرد همه‌چیز را از یاد می‌برد؛ می‌نشست روی نیمکتی و تماشايشان می‌کرد. بچه‌ها لبخند می‌زدند و دست تکان می‌دادند و او لبخند می‌زد و دست تکان می‌داد و سرش را برایشان خم می‌کرد، بعد سری تکان می‌داد چون بچه‌ها اصلا حواس‌شان به او نبود و برای او نبود که دست تکان می‌دادند. یک‌ بار بچه‌ای توی راه گریه می‌کرد و پیرمرد یک پنی از جیبش درآورد و به سمتش دراز کرد اما بچه سکه را نمی‌گرفت و صورتش را در لبه‌ی نامیزان لباس مادرش پنهان می‌کرد.

مادر بچه گفت: «دیگه با یه پنی نمی‌شه چیزی خرید پدربزرگ» و همان‌طور که مهربانانه می‌خندید به راهش ادامه داد.
 

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ی شصت و نهم، شهريور ۹۵ ببینید.

*‌‌‌ ‌‌این داستان با عنوان A Hedge of Rosemary در سال ۲۰۰۷ در کتابAn Anthology of Colonial and Postcolonial Short Fiction منتشر شده است.