تصمیمها حرف اول را میزنند. راه جدا میکنند، مسیر میسازند، زندگی را شکل میدهند. تصمیمها حتی گاهی آدم میسازند. آدمهایی که بعد از آن تصمیمها حتی دیگر خودشان را هم نمیشناسند و چیزی را که از خودشان دیدهاند باور نمیکنند. اندازهی تحمل آدمها گاهی از تصورشان فراتر است. آدمها در روزهای سخت آدمهای دیگری میشوند با خصوصیات دیگر. جنگ از همان روزهای سخت است.
روایت پرستاران و پزشکان جنگ را کم نشنیدهایم. اما روایت کوکب محمدزاده از روایتهای شنیدهشدهی جنگ فاصله میگیرد. او با جنگ زندگی کرده. تمام آن هشت سال در یکقدمی جنگ سرکار رفته، بچهدار شده و خانه و زندگیاش را بارها زیر بمب و موشک و خمپارههای اهوازِ جنگزده، به امید جایی امنتر جابهجا کرده است. حالا که از آن روزها حرف میزند بهندرت احساساتی میشود. گذشتن از آن روزها برایش عجیب نیست. جنگ جزو زندگی او است؛ بخشی از خاطراتش. ماندن در روزهای جنگ تصمیمی است که هرچند او هیچوقت خودش را در معرض آن قرار نداده، اما سرنوشتش را ساخته است. جنگ جزو اصلی زندگی او است. فشار روزهای سخت از او آدمی دیگر ساخته. آدمی که حالا که نگاهش میکنی و میبینی زنی است درست مثل تمام زنها، سخت است تصورکنی چنين روزهايي را سپري كرده.
این متن ناگزیر حاوی تصاویر دلخراشی از واقعه است که ممکن است خواندن آن برای همهی مخاطبان مجله مناسب نباشد.
حالا که فکر میکنم وقتهای زیادی بود که میتوانستم نمانم. مثلا تمام روزهای ماه اول جنگ. سرپرستار بخش جراحی اعصاب بیمارستان گلستان اهواز بودم. آن روزها اهواز را مدام بمباران میکردند. بیمارستان ما را هم. بیمارستان بخشی از شهر بود که نزدیکتر است به عراق. شهر را که میزدند اوضاع به هم میریخت. برق میرفت و مراقبت از مریضها، مخصوصا آنهایی که نیاز به دستگاه داشتند، سخت میشد. آسیبهای مغزی زیاد بود. تمام نیروها در اورژانس جمع بودند. اتاق عمل خالی نمیشد. یک بار مریض زیر عمل بود که اتاق عمل بمباران شد. شکم مریض باز بود. تنها کاری که توانستیم بکنیم این بود که گاز استریل روی شکم باز بگذاریم و خودمان برویم زیر تختها پناه بگیریم. یک بار هم بخش اورژانس بیمارستان راکت خورد و ساختمان ریخت. موجی زیاد داشتیم. گاهی مجبور بودیم ببندیمشان به تخت كه به خودشان يا ديگران آسيب نرسانند. شبها خاموشی بود. با چراغقوه توی بخشها راه میرفتیم و به مریضها میرسیدیم. فضای سردخانه بهاندازهی تمام کشتهها بزرگ نبود. کشتهها را شب تا صبح میگذاشتیم دم در تا صبح بیایند و ببرندشان. بمباران که میشد مردم میریختند توی بیمارستان دنبال مریضهایشان بگردند. مجبور میشدیم درها را قفل کنیم که نیایند تو و بتوانیم به مریضها رسیدگی کنیم. مردی را یادم است که درِ بیمارستان را بهشدت میکوبید. بیوقفه. رفتیم ببینیم چهکار دارد، دیدیم رودههای کسی را ریخته توی پلاستیک و میخواهد دم در به ما بدهد تا پیوند بزنیم.
تمام این روزها، تمام این لحظهها میتوانستم نمانم. کسی جلویم را نگرفته بود. اما کسی هم برای رفتن همراهیام نمیکرد. اصلا کسی نمیرفت. نه دکترها، نه پرستارها. این ماندن بود که بدیهی بهنظر میرسید، نه رفتن. خط ثابت زندگی ماندن بود. رفتن راه دیگری بود. راهی که به فکر هیچکداممان نرسید. وقتی پیدا نمیشد برای فکر کردن یا تصمیم دیگری گرفتن.
نرفته بودم سر کار. ایستاده بودم وسط خانه و به شوهرم میگفتم تا این دو تا بچه را از منطقه بیرون نبری، من توی خانه میمانم. یکی از این دو بچه مریم دختر پنجسالهام بود و آن یکی برادرم. برادرم اهواز دانشجو بود و پیش ما زندگي ميكرد. روزهای اول جنگ از او میخواستم برود آبادان پیش پدر و مادرم تا خیالم راحت باشد. هیچکس نمیدانست دقیقا چه خبر است. نمیتوانستم وقتی میروم بیمارستان همهاش به او فکر کنم. مراقب خودش نبود. مثل تمام جوانها تا جایی بمباران میشد میرفت برای کمک. ماشینها هم بنزین نداشت. با موتور میرفت. نوزده مهر ۱۳۵۹ بود.
چند وقت بعد از شروع جنگ خانوادهام جنگزده شدند. پدرم آبادان ماند و مادر و خواهرهایم رفتند شیراز. پدرم شیراز خانهي نيمهكارهاي خریده بود. اتاقی از آن را هر طور بود آماده کرده بودند و همهشان در همان یک اتاق زندگی میکردند. آنقدر پافشاری کردم تا شوهرم حاضر شد دختر و برادرم را ببرد شیراز. مریم مخملک داشت. یک پنادول به او زدم که تا شیراز برسد. سوزن آمپول گیر میکرد. چند بار به بچه سوزن زدم تا توانستم پنادول را تزریق کنم. بنزین هم نبود كه بتوانيم ماشين برداريم. شوهرم وانتی پیدا کرد که پشت آن گوسفند حمل میکردند. مریم هنوز تب داشت که شوهرم بغلش گرفت و پشت آن وانت تا شیراز رفتند.
آن روز هم میتوانستم به نماندن فکر کنم. شاید اگر شوهرم میگفت نمانیم و برویم، بهخاطر فشار دوری از بچهام قبول میکردم. شاید هم نمیکردم. نمیدانم. آن روزها همه در وضعیت من بودند. اما شوهرم در ماندن همراهم بود.
روز بعد ساعت چهارونیم پنج بود که شوهرم که تازه از شیراز رسیده بود زنگ زد بیمارستان و گفت دیگر خانهی خودمان نمیتوانیم برویم. امن نیست. عراق تا نزدیکی کارخانهی نورد آمده بود و خانهی ما خیابان خشایار بود؛ در قسمت نزديكتر شهر به عراق. شوهرم گفت سقاخانه خانهای گرفتهام. برای عصر، دم پل نادری با هم قرار گذاشتیم.
فکر دخترم بودم. مادرم سرطان داشت و زمینگیر بود و در کنار دردسرهای بیماریاش، همراه خواهرهایم در همان یک اتاق ساختمان نیمهساخته زندگی میکرد. یکی از خواهرهایم هفتهای چند روز جهرم درس میداد. قرار شده بود دخترم را با خودش از شیراز ببرد جهرم و برگرداند. بچهی کوچک، در آن راه… تلفن را قطع کرده بودم و توی این فکرها بودم که بمباران شد. بیمارستان را هم زدند اما ترسناکتر از بمباران بیمارستان، بمباران انبار مهمات ارتش بود. اهواز روی هوا بود. صدای انفجار قطع نمیشد. هوا داشت تاریک میشد و شهر با نور انفجار روشن بود. رادیو هم فقط قرآن پخش میکرد و نمیدانستیم چه شده. همه فکر میکردیم عراق وارد شهر شده.
وقت تعویض شیفت بود. من و رئیس بیمارستان با سه مریض که میتوانستند راه بروند، یک پسربچه و دو موجی، از بیمارستان زدیم بیرون. نمیتوانستم از کارون بگذرم و بروم آنطرف رودخانه پیش شوهرم. یادم نیست کجا میرفتیم اما با هر انفجار میرفتیم توی چالههای سر راه و بیرون میآمدیم. لباس سفید پرستاریام سیاه شده بود از کثیفی. آخرش رسیدیم به خانهای که هنوز خالی نشده بود. آن روزها کسی اهواز نمانده بود. همه رفته بودند شهرهای اطراف. در آن خانه از ما پذیرایی کردند و شب را هم همانجا خوابیدیم. زنها توی یک اتاق و مردها توی اتاقی دیگر. خمسهخمسه که میزدند یکی از موجیها میترسید. آرام نمیشد. با مشت به شیشهی اتاقها میکوبید و میخواست از آنجا برویم.
صبح برگشتیم بیمارستان. تمام تختها، خالی، توی حیاط بود و کسی توی بیمارستان نبود. حتی کسی نبود که به ما بگوید چه شده. خیلی گذشت تا فهمیدیم شيفت بعد مریضها را با تخت کشاندهاند توی حیاط که آوار روی سرشان نریزد. بعد هم اتوبوس گرفتهاند و مریضها را منتقل کردهاند به شهرهای اطراف. بیمارستان از آن روز رسما تعطیل شد. من یک آمبولانس پیدا کردم و با آن آمدم اين سمت شهر که شوهرم را پیدا کنم. تنها چیزی که یادم بود این بود که گفته خیابان سقاخانه، خانهی یکی از دوستانمان است. دوستی را در سقاخانه نمیشناختم. اولِ خیابان از آمبولانس پیاده شدم و شروع کردم به کوبیدن درها. هیچکس جواب نمیداد. کسی در شهر نبود. تنها خانهای که کسی در آن را باز کرد خانهای بود که شوهرم در آن بود.
برایم گفت که شب قبل همراه کسانی که در شهر ماندهاند فرار کرده سمت دیگر شهر، در منطقهای که به آن میگوییم «آتیشا». زمینی خالی که دکل گاز در آن میسوزد. گفت صبح نگران من بوده و برگشته شهر. خیالم که از شوهرم راحت شد برگشتم بیمارستان. باید دور هم جمع میشدیم که ببینیم چهکار میتوان کرد.
ادامهی این روايت را میتوانید در شمارهی هفتادم، مهر ۹۵ ببینید.