مهری رحیم‌زاده

یک تجربه

چند روايت از «وضعيت قرمز»

«آژیر قرمز می‌دانست که موقتی است. می‌دانست که وقتی برود آژیر سفید می‌آید. آژیر سفید یعنی دیگر خطری نیست. فعلا بروید ببینید کجا را زده‌اند. کدام بچه بی‌مادر شده. کدام مادر بی‌فرزند. کدام دوست بی‌همکلاسی. بعد دوباره آژیر قرمز. بعد دوباره مادرهای ما که وقتی صبح به مدرسه می‌رفتیم مطمئن نبودند که ظهر برمی‌گردیم. وقتی صبح بابا سرکار می‌رفت، معلوم نبود عصر برگردد. آژیر قرمز نمی‌دانست که محل کار بابا خطرناک است. نمی‌دانست صدام مجتمع فولاد خوزستان را بارها بمباران کرده. آژیر قرمز از دل بچه‌ها خبر نداشت. آژیر قرمز نمی‌دانست که بچه فقط ترسش را می‌فهمد. دیگر هیچ‌چیز نمی‌فهمد. آژیر قرمز نمی‌دانست که من در هشت‌سالگی نمی‌فهمیدم چرا باید کسی ما را بکشد، هنوز هم نمی‌فهمم.»
این تکه‌ای است از یکی از روایت‌های رسیده. وقتی خواستیم برایمان درباره‌ی حد فاصل بین آژیر قرمز و آژیر سفید بنویسید، فکر نمی‌کردیم با این حجم از روایت مواجه شویم. تعداد زیاد و کیفیت بالای این روایت‌ها که از شهرهای مختلف ایران به دست‌مان رسید نشان داد که همه‌ی ما چقدر از آن روزها حرف داریم. حرف‌هایی که در د‌ل‌مان مانده و هیچ‌وقت آن‌ها را نگفته‌ایم. نشان داد که چقدر آن روزهایی که آمدند و عبور کردند از خودشان داستان به جا گذاشته‌اند. داستان‌هایی که می‌توان سال‌های سال تعریف‌شان کرد و در عین حال نشان داد که چقدر ناامنی ترسناک و چقدر امنیت لذت‌بخش است. روایت‌های آن روزها نشان می‌دهد وقتی جنگ به شهرها می‌رسد و بچه‌ها را درگیر می‌کند چه اثر تلخ و عمیقی از خود به جا می‌گذارد. اثری که رزمنده‌هایی که ازجان‌‌‌گذشته در جبهه‌ها می‌جنگیدند نگذاشتند بزرگ‌تر و ترسناک‌تر از این شود.

معنی و مفهوم آن اين بود

توی این عکس من ردیف اول کلاس نشسته‌ام. کلاس دوم ب دبستان فرهنگ نو. با سر تراشیده و یقه‌ي تر و تمیز سفید و روپوش سرمه‌ای. خانم شریفی هم کنار نیمکت من ایستاده. یک روز زنگ خورد و از پشت همین نیمکت بلند شدم و رفتم خانه. از خیابان شهباز جنوبی رد شدم. خیابانی که دو سالی بود شده بود هفده شهریور. آن هم به‌خاطر اتفاق‌هایی که در سال ۵۷ در میدان ژاله افتاده بود. یا همان میدان شهدا. صداهای آن شب تابستانی نیمه‌ي شهریور در ذهنم مانده هنوز. صدای تیراندازی. صدای هلیکوپتر. اما صداهای آن سال آن‌قدر قوی نبود که ما از آسمان بترسیم. آسمان هنوز برای ما جای هلیکوپتر‌هایی بود که صدایشان قبل از خودشان می‌آمد و ما می‌دویدیم و سر می‌گرداندیم تا جایش را در آسمان پیدا کنیم و برای خلبان دست تکان دهیم. می‌گفتند خلبان ما را می‌بیند و متوجه دست تکان دادن‌مان می‌شود. گاهی هم اعجاب آسمان در رد برفی جت‌ها بود که بین ابرها بی‌صدا می‌رفتند. معمولا هم یک نفر از ما که نگاهش به آسمان افتاده بود حواس‌مان را می‌کشاند به آسمان و داد می‌زد: موشک. اسمی که ما روی جت‌ها گذاشته بودیم. بازی می‌ایستاد. هیچ‌کس نمی‌خواست تا محو کامل موشک چشم از آسمان بگیرد. زل می‌زدیم به آسمان و سکوت می‌کردیم و تماشا. فاصله‌مان با خلبان این‌قدر نبود که تصور کنیم ما را می‌بیند. محو هنرنمایی‌اش می‌شدیم که رد سفید هواپیمایش آسمان را خط می‌انداخت و محو می‌شد.

و من از مدرسه‌ي فرهنگ نو برمی‌گشتم. وسط کوچه بودم که همه به آسمان نگاه کردند و چسبیدند به دیوار. صدای وحشتناکی آمد. هواپیما را دیدم و هنوز ترکیب زمختش در ذهنم مانده و نزدیکی‌اش به ما. انگار همین بالا بود. همین بالا سر ما. اصلا نمی‌خواستم خلبان را ببینم یا خلبان من را ببیند. من فقط دویدم. در خانه باز بود. رفتم توی اتاق. مادرم خواهرهایم را جمع کرده بود کنج‌ترین و گوشه‌ترین جای خانه. ته اتاق. چراغ‌های دم غروب خاموش بود و یک چراغ گردسوز هم روشن. هنوز نمی‌دانم چرا چراغ‌ها را خاموش کرده بودند و چرا گردسوز. شب بود که گفتند یک هواپیمای عراقی دیوار صوتی را شکسته است.

توی این عکس کنار باغچه‌ي کوچک خانه‌مان که فقط یک درخت توت بزرگ داشت ایستاده‌ایم. خواهرم عروسک دستش است. عروسکی که لباس توری قشنگی داشت و حرف هم می‌زد. ما از عروسک‌ها می‌ترسیديم. به ما گفته بودند هواپیماها بمب‌های عروسکی می‌اندازند، اگر عروسکی کنار خیابان یا کوچه دیدید دست نزنید و فرار کنید. اما کودکی بود و عروسک. آن سال‌ها برنامه‌ای داشت تلویزیون به نام خانه‌ي عروسک‌ها. یک نفر بود مثل آقای حکایتی در کوچه‌ای که عروسک‌ها بودند. اسم یکی از شخصیت‌ها آقای روشن‌سر بود. روشن‌سر مو نداشت و تاس بود. سرش برق می‌زد. طوری که انگار یک لامپ در سرش روشن کرده‌اند. خاموشی و چراغ پایش به برنامه‌ي کودک هم باز شد. یک شب آقای روشن‌سر در خیابان می‌رفت و صدای آژیر بلند شد. همسایه‌ها همه داد می‌زدند خاموش کن خاموش کن. تا سال‌ها پیش از آن‌که هنگام حمله‌ي هوایی برق شهر قطع شود، مردم خودشان باید چراغ‌ها را خاموش می‌کردند و همسایه‌هایی اگر فراموش کرده بودند و صدای آژیر را نشنیده بودند، اهل محل فریاد می‌زدند که خاموش کن. خاموش کن.

این عکس را وقتی انداختیم که عمه‌ام با بچه‌ها همه آمده بودند خانه‌ي ما. داشتیم بر اساس تیم‌های کارت‌های بازی فوتبال بازی می‌کردیم. ما بارسلونا بودیم و آن‌ها بایرن‌مونیخ کاسموس. خانه‌شان خیابان عبدالرزاق اصفهان بود و مدرسه‌شان نزدیک سبزه‌میدان که یک دوره میدان قیام شد، یک دوره‌ای میدان عتیق و حالا میدان امام‌علی(ع). سر راه برگشتن از مدرسه صدام آمده بود و بمب زده بود و رفته بود. آن هم درست کنار میدان کهنه. آن هم درست کنار مسجد‌جامع اصفهان. دخترعمه‌ام کیف‌به‌دست که برگشته بود دیده بود بمب آن‌جا را خراب کرده. سر و صدای مردم را هم شنیده بود. و بوی کباب هم شنیده بود. انگار بوی تن‌های سوخته‌ای بود که از آتش انفجار بمب‌ها سوخته بودند. و خواهر کوچک‌ترش می‌ترسید. می‌گفتیم چی شد؟ می‌گفت صدام آمد. و دیگر ما رهایش نمی‌کردیم. هر وقت سر و صدا می‌کرد، هر وقت شیطنت می‌کرد، نشاندنش فقط یک راه حل داشت. «اگر اذیت کنی صدام می‌آید.» جمله‌ای که برای یک کودک چهارساله از صدای آژیر هراس‌آورتر بود. و می‌ترسید و می‌خزید کنجی و ساکت می‌شد.
توی این عکس خواهر کوچکم بغل من است و همان‌طور كه از دیوارهای کاه‌گلی پیدا است یک خانه‌ي روستایی است. آن پشت‌بام پشت‌سری هم قصه دارد. روستا بودیم. من یاد گرفته بودم كه اگر گل‌های علف‌های هرز کنار جوی آب را بچینم و کنار هم بگذارم می‌توانم دسته‌گلی درست کنم که به یک نفر هدیه دهم و خوشحالش کنم. بقالی روستا هم مدام کوبلن می‌آورد و وضعش خوب شده بود. یک بار وضعیت قرمز شد و من رفتم روی آن پشت‌بام کاهگلی که در عکس می‌بینید. هواپیما را در آسمان دیدم. و یک موشک که به دنبالش ردش را گرفت و انگار هواپیما را با کبریت در ‌آسمان آتش زده‌ای. ترس و شعف با هم بود. مادر فریاد می‌زد که از پشت‌بام پایین بیایم. و ما خوشحال که انگار بالاخره آن ستاره‌ي هراس در آسمان سوخته بود. بعدها فهمیدیم برای اولین بار یک میگ عراقی در آسمان ایران مهندم شده. دیگر پای هیچ هواپیمایی به آسمان اصفهان باز نشد. دیگر هیچ ستاره‌ای در شب هول‌آفرینی نمی‌کرد. اما چند ماه بعد اتفاق دیگری افتاد. این بار کلمه‌ي تازه‌ای به آسمان می‌آمد. کلمه‌ای که درست است با نامی که در کودکی به جت‌ها می‌دادیم یکی بود اما با آن فرق داشت؛ موشک. موشک‌باران شهرها آغاز شد.

ادامه‌ی این روايت را می‌توانید در شماره‌ی هفتادم، مهر ۹۵ ببینید.