امشب از آن شبهایی است که آدم را دست خالی به صبح نمیبرد. پدربزرگ نگاهش را با سوغاتی که از تاریکیها گرفته به طرف ما برمیگرداند و کلاهش را روی سرش جابهجا میکند و با انگشتهایش که به چوب نیمسوخته میمانند گوشش را میخاراند و با سرفهای سینه صاف میکند و فتیلهي فانوس را بالا میکشد و نصف دیگر صورتش هم روشن میشود. سایههایمان روی دیوار به هم نزدیک میشوند:
«یک چنین شبهایی بود که مردآزما پیدا شد. مثل یک بلای ناگهانی. اول که خبرش را آوردند همه خیلی ترسیدیم و هرکس به قدر عقل و تجربهاش راه چارهای میجست ولی پیش از هر چیز همه دلشان میخواست با چشمهای خودشان او را ببینند. مثل همان دوازده نفر آبیاری که شب اول او را دیده بودند و نشانیهایی که میدادند کاملا مثل هم بود. معلوم است که دوازده مرد کامل و باتجربه که هفت تایشان آدمهای عاقلی بودند دروغ نمیگفتند و جای شک و شبههای باقی نبود. طولی نکشید که خوف و وحشتِ آمدنِ مردآزما یک عادت همهگیر شد و هرجا میرفتیم اصل صحبتها هر چیز که بود آخرش به مردآزما برمیگشت تا اینکه کمکم دستگیرمان شد مردآزما هر که هست و هرچه هست بی آزار است و فقط باید احتیاط کرد. شبها که برای آبیاری به باغها میرفتیم علیالخصوص اگر تنها بودیم یک جایی که اصلا فکرش را نمیکردیم ناگهان مثل جن ظاهر میشد و پشتمان را میلرزاند.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی هفتادم، مهر ۹۵ ببینید.