تهران در شب یک شهر دیگر است. هم صداهای شبانهی آن با صداهای روز فرق دارد، هم هوا و هم آدمها. صدای به هم خوردن برگهای چنار را که هیچوقت در روز شنیده نمیشود شبها میتوان شنید. باد ملایم کوهستانی شهر، که لای دود روز گم میشود، شب به صورتت میخورد و تازه آن وقت است که میفهمی این شهر خوشآبوهوا است و میفهمی چرا قدیمیها اینجا ساکن شدهاند. بوی شب شهر هم بوی چنار است. بوی چمن، سبزی و تازگی. اما مهمتر از بو و صدا و هوا، آدمهای شب تهراناند که با آدمهای روزش فرق دارند. آدمهایی آرام، بدون عجله، صمیمی، که روزها فرصت دیدنشان دست نمیدهد. آدمهایی که لبخندی گوشهی لبشان جا مانده. تهران در شب یک شهر دیگر است با آدمهایی دیگر. انگار شهری ديگر در دل تهرانِ روشنِ شلوغِ آفتابگرفته پنهان شده که بهغایت زیبا و در عین حال خجالتی است و از شلوغی فرار میکند و فقط وقتی بیرون میآید که ماه درآمده باشد. در متن پيش رو احسان عمادي شب تهران را روايت ميكند در مواجهه با کسانی که بهخاطر شغلشان باید شب را در شهر بگذرانند.
راننده تاكسی
در پسکوچههای قیطریه گم شدهام. ساعت از دوي نصفهشب گذشته. از شورلت آبیرنگی که قامقام صدا میکند و آهسته از کنارم رد میشود، میپرسم: «آقا، تجریش از کدومور میرن؟» ترمز میکند و کمی بالا و پایین کوچه را ميپاید. نمیدانم توی صورتم چه است که دستی به سبیل سیاهش میکشد و میگوید بیا بالا. ماشینش از این قراضه قدیمیهایی است که دستهي دندهاش روی فرمان نصب است. نه ضبط دارد نه بخاری.
مسافرکشهای شب فرقشان با مسافرکشهای روز مثل فرق مرغ عشق و قناری است با عمو جغد شاخدار. چهچه نمیزنند، آواز نمیخوانند، اما عوضش خوب توجه میکنند. از بوق و فحش زیرلبی و هوار سر رانندهی جلویی که بدجا ترمز کرده یا سر عابری که بیهوا پریده وسط خیابان، خبری نیست. کنار ماشینشان نمیایستند تا به هواي مسافر داد بزنند. موقع پیاده شدن توجهت را به موتوریهایی که ناغافل از راست سبقت میگیرند جلب نمیکنند، برای پایین آوردن شیشه بهانه نمیگیرند و هیچوقت سر پول خرد بحث نمیکنند. اصلا بعید است آن وقت شب به هوای پول توی خیابان پرسه بزنند وگرنه کار کردن توی شیفت شب آژانس یا دربستی سوار کردن جلوی ترمینال، دخل بیشتری دارد تا اینطوری علاف چرخیدن در خیابانها پی مسافر ِ گذری. بعضی وقتها پول بنزینشان هم از این ول چرخیدن درنمیآید. احتمال اینکه با زنشان دعوا کرده باشند یا جلوی غرولندهای بابا که «لَشِ بیکارتو جمع کن از خونهی من ببر بیرون» کم آورده باشند بیشتر است. اگر سیگار تعارفشان کنی، میگیرند. به جای ضبط، رادیو گوش میدهند. انگار صدای تخت و یکنواخت صالحعلا و کاکاوند بیشتر انگ حالشان است تا محسن چاوشی و رضا صادقی.
رانندههای شب عجله ندارند. برخلاف روزکارها، که وقتی شمارش معکوس چراغقرمز به ثانیهي چهار و پنج میرسد، گاز را تخته میکنند تا تیکآف بکشند و لابد زودتر به فانتومهای پارکشده در مقصدشان برسند، شبانهها در تقاطعی که پرنده هم تويش پر نمیزند، بعد از سبز شدن چراغقرمز ۱۴۰ ثانیهای، چند لحظهای بیشتر توقف میکنند. توی کوچههای باریک و تاریک و خلوت، بیشتر مراقب گربههایند. رانندههای شب ساکتاند. نه بحث سیاسی میکنند، نه از گرانی شاکیاند، نه پند و اندرز اخلاقی میدهند، نه علاقهای به پیشبینی آیندهی جهان دارند. اصلا به این راحتیها زبان باز نمیکنند. سکوت چهرهشان فقط گاهی به قدر گرفتن یک چای نبات زعفرانی، زیر پل پارکوی یا سید خندان، یا دور میدان آزادی باز میشود. اگر بخواهی بهشان نزدیک شوی یا سر صحبت را باز کنی، تنها راهش این است که تو هم ساکت بنشینی، جوری که لااقل یک «راز طوری» توی صورتت بیاید. اینجوری شاید اعتماد کنند.
تجریش که میرسیم، پررویی میکنم: «مسیر بعدیتون کجاس؟»
میپرسد: «شما کجا میری؟»
«آزادی.»
«از آریاشهر میرم. طوری نیست؟»
زیر پل پارکوی، وقتی میخواهد بپیچد توی چمران، چند نفری میگویند آزادی، آریاشهر. ترمز نمیکند و بیخیال و بیاعتنا میگذرد. از وقتی نشستهایم، بینمان فقط سکوت بود. یکهو میترسم نکند به هوای دربست سوارم کرده باشد. کرایهی یک نفر را هم بهزور دارم. دل به دریا میزنم و میگویم: «آقا، مگه نگفتی آریاشهر میری؟ چرا مسافر نزدی پس؟ من دربستی نیستما.» بازی را خراب کردهام اما خودش انگار دوست دارد باز بهم فرصت بدهد. با لبخند ملایمی برمیگردد سمتم و میگوید: «میدونم، ولی از این فرصتا کم پیش میآد.»
روبهروی نمایشگاه لاستیکش تالاقتالاق صدا میکند و مجبور میشویم بایستیم. پنچر شده. صندوق را باز میکند و جک و آچار را درمیآورد. کمک نمیخواهد. آرام شیب تپه را بالا میروم و به آخرش که میرسم، میبینم مه غلیظی همهی درهی کوچک زیر پایم را پوشانده. نميدانم چقدر ميگذرد که صدایی از پشت سرم میگوید: «مث دریا میمونه، دریای سفید.»
میگویم: «اگه مث این فیلما میخواستیم یه نامه بذاریم تو بطری برا اونی که به دستش میرسه، چی توش مینوشتیم؟»
«ببخشید.»
«ها؟»
«باید مینوشتیم ببخشید.»
میخندم. میآیم پایین و سوار ماشینِ بیمسافری میشوم که معلوم نیست چرا از آریاشهر میخواهد برود آزادی، در فرصتی که مثلش کم پیش میآید.
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی هفتادويكم، آبان ۹۵ ببینید.