ده سال بود ازدواج کرده بودند و تا مدتها مشکلی نداشتند ـ هیچ مشکلی ـ ولی حالا بگومگو میکنند. خیلی هم زیاد. بگومگویشان در واقع همیشه سرِ همانچیزها است. دور باطل است. رِی گاهی فکر میکند شبیه مسیر مسابقهی سگدوانی است. وقتی بگومگو میکنند، عین سگهای تازیاند که دنبال خرگوش مکانیکی میدوند. بارها از کنار همان چشمانداز میگذری، ولی منظره را نمیبینی. خرگوش را میبینی.
ری فکر میکند اگر بچهدار شده بودند، شاید فرق میکرد، ولی زنش بچهاش نمیشد. بالاخره رفتند آزمایش دادند و دکتر این را گفت. عیب از زنش بود. یک مشکلی داشت. حدود یک سال بعد رِی سگی برایش خرید؛ یک سگِ جَک راسِل که مری اسمش را گذاشت بیزنِز[۱] . آن را برای کسانی که میپرسند، هجی میکند. دلش میخواهد همه متوجه طنزش بشوند. عاشق این سگ است ولی، با وجود این، حالا بگومگو میکنند.
دارند میروند والمارت[۲] تخم چمن بخرند. تصمیم گرفتهاند خانه را بفروشند ـ از عهدهی مخارجش برنمیآیند ـ ولی مری میگوید تا فکری به حال لولهکشیاش نکنند و دستی به سر و روی چمنش نکشند، بعید است به جایی برسند. میگوید خانهشان با آن چمنهای کچلشده عین آلونکهای ایرلندی است. تابستان گرمی بوده و بارانی که به گفتنش بیرزد، نباریده. رِی به او میگوید بدون باران از تخم چمنها، هرقدر هم مرغوب باشند، چمن درنمیآید. میگوید باید صبر کنند.
مری میگوید: «اونوقت یه سال دیگه هم میگذره و هنوز از جامون تکون نخوردیم. رِی، ما نمیتونیم تا سال دیگه صبر کنیم. ورشکسته میشیم.»
حرف که میزند، بیز از جایش روی صندلی عقب نگاهش میکند. گاهی که رِی حرف میزند، به او نگاه میکند، ولی نه همیشه. بیشتر مری را نگاه میکند.
رِی میگوید: «چی خیال میکنی؟ قراره بارون بیاد که تو دیگه نگران ورشکست شدن نباشی؟»
مری جواب میدهد: «این مشکلِ هردوتامونه، نکنه یادت رفته.» حالا دارند از وسط کَسِل راک[۳] میگذرند. همهجا انگار گرد مرده پاشیدهاند. در این قسمت از ایالت مین از آن چیزی که رِی به آن میگوید «اقتصاد» اثری باقی نمانده. والمارت آن طرف شهر است، نزدیک دبیرستانی که رِی آنجا سرایدار است. والمارت چراغ راهنماییِ خودش را دارد. این موضوع اسباب شوخی و خندهی مردم است.
رِی میگوید: «سرِ کیسه رو گرفتن و تهشو ول کردن. تا حالا اینو شنیدی؟»
«هزار دفعه، از خودت.»
رِی زیر لب غر میزند. سگ را توی آینهی عقب میبیند که دارد مری را تماشا میکند. گاهیوقتها از طرز نگاه کردن بیز حالش به هم میخورد. به فکرش میرسد که هیچکدامشان نمیدانند دارند راجع به چی حرف میزنند. فکرِ ناامیدکنندهای است.
مری میگوید: «دَمِ کوئیک–پیک نگه دار. میخوام برای تولد تَلی یه توپ بخرم.» تَلی دخترکوچولوی برادر مری است. رِی فکر میکند خودش هم میشود عمویش، هرچند مطمئن نیست، چون نسبتش فقط از طرف مری است.
میگوید: «والمارت هم توپ داره. تازه توی دنیای والی همهچی ارزونتره.»
«توپهای کوئیکـپیک بنفشان. اون بنفش دوست داره. مطمئن نیستم والمارت توپ بنفش داشته باشه.»
«اگه نداشته باشه، موقع برگشتن دمِ کوئیکـپیک نگه میداریم.» انگار وزنهی سنگینی به سرش فشار میآورد. مری حرفش را به کرسی مینشانَد. اینجور وقتها حرف همیشه حرفِ خودش است. ازدواج مثل بازی راگبی است و رِی بازیکنِ خط حملهی تیمِ ضعیفتر است. باید نقاط حملهاش را انتخاب کند. پاسهای کوتاه بدهد.
مری میگوید: «موقع برگشتن اون طرف خیابونه» ـ انگار در ترافیک گیر کردهاند، نه اینکه راحت و آسوده توی شهری که بیشتر مغازههایش را برای فروش گذاشتهاند، مشغول رانندگی باشند. «الانه میپرم توپو میخرم و میآم.»
رِی توی دلش میگوید، عزیزم، با نود کیلو وزن دیگه از تو گذشته که بپری.
مری میگوید: «همهش نودونُه سِنته. اینقدر کنس نباش.»
رِی توی دلش میگوید، تو هم اینقدر بیفکر و ولخرج نباش، ولی به جایش میگوید: «حالا که داری میری، یه پاکت سیگار هم واسه من بگیر. من همینجا هستم.»
«اگه ترک کنی، هفتهای چهل دلار صرفهجویی میکنیم.»
رِی پولهایش را جمع میکند و به دوستی در کارولینای جنوبی میدهد تا یکجا ده دوازده باکس برایش بفرستد. سیگار در کارولینای جنوبی باکسی بیست دلار ارزانتر است. کلی پول است، حتی در این دورهزمانه. اینطور نیست که نخواهد صرفهجویی کند. این را قبلا هم به مری گفته و باز هم خواهد گفت، ولی چه فایده؟ یک گوشش در است و آن یکی دروازه. عین خیالش هم نیست که او چه میگوید.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی هفتادم، مهر ۹۵ ببینید.
* این داستان با عنوان Premium Harmony در سال ۲۰۱۵ در مجموعهی The Bazaar of Bad Dreams منتشر شده است.