من اگر به دوردستها گریختهام، علتش ترس از دستگیری نیست، راستش میترسم توی خیابان او را ببینم و مجبور شوم از نگاهش فرار كنم و رو برگردانم. برایم سخت است. برای توتو هم، چون ـ هرچه هم که پشت سرم برايش حرف زده باشندـ میدانم که دوستم دارد. آنها واقعا رفتار من را چگونه براي او توضیح میدهند؟
قبلاها هیچچیز عین خیالم نبود، در این مورد حق با چانگو بود. وقتی از کار بیرونمان کردند، من نه مثل او عصبانی شدم و نه حتی ککم گزید. از کار دفتری طاقتم طاق شده بود، همیشه همان آدمها، همیشه همان حرفها، گیرم با اندكي تفاوت، همیشه همان حرفهای همیشگی، که هیچکدامشان برایم پشیزی ارزش نداشتند.
«با همین شندرغاز پول بازخرید چند ماه اموراتمون میگذره، تا اونموقع کار پیدا میکنم»، همینجوری یک چیزی پراندم تا اینقدر حرصوجوش نخورد؛ اصلا به فکر این نبودم که قبل از ته کشیدن آخرین پزو، بروم دنبال کار جدید.
«خب آره، خیالی نیست.» چانگو مسخرهام کرد. «داداشت زیرزیرکی بهت پول توجیبی میرسونه.»
من چه تقصیری داشتم که برادرم پول توجیبیام را میرساند.
چانگو دوباره رفت سراغ درس و دانشگاه، دربهدر دنبال کار میگشت و پاشنهی در ادارههای مختلف را از جا كنده بود و وقتی هم که پیش من میآمد شروع میکرد به رودهدرازی در مورد بیعدالتی اجتماعی.
چند روزی ندیدمش، و بعد وقتی پیشم آمد، ذوقزده گفت: «نجات پیدا کردیم کوکی، نجات پیدا کردیم.» پیش خودم گفتم خب حالا بد نیست یک بار هم که شده سرحال ببینمش؛ اما بعد که گفت راه نجاتمان چیست، از خنده ترکیدم: «زده به سرت؟»
«به سرم نزده. گوش کن کوکی.» در و پنجرهها را بست و صدایش را پایین آورد: «من فکر همهجاش رو کردهم، من و مونی هر روز همدیگه رو میبینیم و یه نقشه چیدیم.»
مونی از همدانشگاهیهای چانگو است و او هم «دلش بدجوری به حال دنیا میسوزد» و در فکر نجاتش است. مونی هم عصبانی و آزردهدل است. البته نه اینکه او را هم از کار بیرون کرده باشند، نه، او مربي كودكان است و از آنجايي كه با درآمدش کنار نمیآید مجبور است شبها از بچههای آدمهای غریبه پرستاری کند. «گوش کن کوکی، نکته اینجاست که اون گاهیوقتها بچهها رو پیش خودش میآره.» و دوباره تاکید کرد: «اما درآمدش کفاف نمیده و با این کارها پونزده سالِ بعد هم دانشگاه رو تموم نمیکنه.» درست مثل خود او، و بعد اینقدر پیروپاتال میشوند که دیگر کسی به آنها کار نمیدهد.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی هفتادویکم، آبان ۹۵ ببینید.
*ترجمهی آلمانی این داستان با عنوان Duda در سال ۲۰۱۰ در کتاب Sackgasse mit Ausgang منتشر شده است. متن حاضر برگردان فارسی این نسخه است.