وقتی پسر پناهی زنگ زد که خانهتان آتش گرفته عجیب ککم هم نگزید. فکرهای بد وقتی مزمن میشوند آدم را لمس میکنند. از دو سال پیش که آمدم تهران صبحی نشده با همین فکرهای بد چشم باز نکنم. چه دیر بخوابم چه سنگین بخوابم فکر بیجاکاریهای بابا سمتم میآید و بدبینی در سینهام میجوشد. قُلقُلش از صد تا آلارم سر صبح موبایل بدتر است. سالها بابا شده بود مُردهی نمکرده و کاری ازش برنمیآمد.
سه ماه میشد با بابا حرف نزده بودم. گوشی را که برداشت گفتم دارم میآیم اصفهان. گفت: «زود خبرت کردن، فردا میخواستم اینجا رو رنگ کنم.» خیالم راحت شد. آدم پماد و پانسمان و زیر عوض کردن نبودم. گفتم: «میخواستی تو این پونزده سال میکردی.» گفت: «برو دم خونهي عموت، اون سنگ کابینت رو بیار.» تِقی گوشی را گذاشت. گفتم هر گندی زده توی آشپزخانه زده و حتما تریاکی شده. توی نشئگی آمده انبر زغال روی گاز را بردارد که یادش رفته بزند لبهی اجاق. وقت فورت زدن تکه زغال ترکخورده افتاده و بعد زار و زندگی و میز ناهارخوری را سوزانده. خوشحال شدم. پیر تریاکی هدف غایی ندارد اما لااقل روز را با یک امید صغرای هرروزه شب میکند. اصلا پک اول امروزش را به امید دوباره مهیا کردن بساط فردا میزند. اما بیخود دل خوش میکردم، از بابا بعید بود؛ بابایی که سالها اجازه نداد وابستگی طرفش بیاید.
بعد مدتها میرفتم و حوصلهي غرهایش را نداشتم وگرنه دو متر سنگ صرفهاش همان بود که از اصفهان خریده شود. دربست گرفتم و تا سبلان رفتم. بابا خودش زنگ زده بود و با زنعمو هماهنگ کرده بود. هنوز خانهي پدربزرگ مینشستند. رفتم زیرزمین. با چند بار زمین گذاشتن و دو سه دقیقه نفس گرفتن توی پاگرد، سنگ را آوردم بالا. نیم متر در یکونیم متر گرانیت سوخته بود. با همین مصیبت توی پراید و بعد اتوبوس ترمینال هم جايش دادم و غرولندهای راننده تاکسی و راننده اتوبوس را رد دادم.
تا برسم اصفهان عهد کردم هرچه میگوید باد هوای این ماه شهریور باشد و هیچچیزی عصبانیام نکند. فقط اینجور وقتها آدم پنبهی لحافکهنهها را باد میدهد. یاد خیلی چیزها افتادم. یکیاش چند سال پیش بود که از دانشگاه میرسیدم خانه، دم در دیدم با شيلنگ و کهنهی توی دست، نشسته نوک نردبان دوطرفه تا پلاک حلبی رنگپریدهي بالای سردر را بشوید. گفتم کدام عاقلی همچین کاری میکند، آن هم کسی که تازه دو هفته پیش دیسکش را عمل کرده. غرولندی کردم و رفتم تو. فایده نداشت، همیشه کار خودش را میکرد. هنوز کیف و کتاب زمین نگذاشته صدایی شنیدم که از گرومب یکبارهاش صورتم الو گرفت. پریدم بیرون. اولین شمایل مرگش را نه در کابوسهای بچگی که آنوقت دیدم. ولو بود کف کوچه. صورتش از ترس یا درد هیچ دقی نداشت، بیپلک زدن فقط زل زده بود به آسمان. دندان مصنوعیاش توی دهان نصف شده بود، لبهی تیز یکورش پایین لب را سوراخ کرده بود و مثل شخصیتهای کارتونی که گوششان جای چشمشان است چشمشان جای دماغ، چهار تا دندان آسیابش از بالای چانه زده بود بیرون. سه ماه بیمارستان خوابیده بود تا توانست راه برود.
غروب بود که رسیدم. پیشانیام عرقی شده بود. سر بنبست پر از ماشین بود و سنگ را مثل پیرمردهای پادردی که اول تنهشان را میچرخانند و بعد با پاهای باز بهنوبت قدم برمیدارند، تا جلوی در آورده بودم. تکیهاش دادم به دیوار. نصف شیشهی یکی از قابهای بالاتنهی در شکسته بود و بابا جایش یک کارتنِ موزیِ با دست پارهشده، پشت پیچهای دور قاب جا داده بود. مشتی توی کارتن زدم و افتاد. دست کردم و قلابک قفل را کشیدم اما باز نشد. از پشت دو دور چرخیده بود. از توی کوله کلید درآوردم و در را باز کردم. آردی بابا مثل همیشه گِلمال توی پارکینگ بود. سنگبهبغل از پلهها رفتم بالا. در ورودی را که باز کردم تهماندهی بوی تند وازنندهی حریق هنوز توی هوا بود. جا خوردم. آشپزخانه دستنخورده بود، عوضش نصف دیگر خانه دودزده بود. دیوار و بنجلهای روی دکور آن نیمهی بههمریخته سرتاسر سیاه بود. معلوم بود آتش سمت پنجره شعلهورتر میشده. کرکرهها پایین بود و سایهروشنی که از لای پرههايش تو میزد خانه را خفه کرده بود. سنگ را گذاشتم زمین. بند و بساط بخور بچگیمان کف هال بود. پایی به کتری سیاهشده زدم و جلو رفتم. المنت برقیاش دو تا نُه برعکس بود که از بالا با وایری به برق وصل میشد. وایر آب شده بود و دودهی غلیظی از دور پریز تا بالا رفته بود. لبهی پایین پوست سمورِ به دیوار گله به گله سوخته بود. رنگ خاکیاش شده بود یکدست سیاه. کوله را گذاشتم کنار در و بابا را صدا کردم. صدایی نیامد. رفتم توی اتاق. دیدم با زیرپوش دمر روی تخت افتاده. دو تا متکای سنگینش را روی سر گذاشته و توی خودش گره خورده. دستها و کف پاهايش رنگپریده بود. از بازوهای لاغرش معلوم بود توی این یکی دو سال آب رفته.
آمدم پایین. قاب شکستهی در را اندازه گرفتم و از شیشهفروشی سر خیابان با یک شیشهي مشجر مستطیلی برگشتم. شب شده بود، چراغ سردر را زدم. واشر قاب را دورش میکشیدم که خود پناهی را دیدم. روبوسی کردیم و گفت اول فکر میکردهاند بابا میخواسته خودسوزی کند. هرچی خواهش میکردهاند و آتشنشانی به در میکوفته در را باز نمیکرده. آخرسر شیشه را میشکنند. وقتی هم میرسند میبینند بابا خودش عرقریزان با مصیبتی آتش را خاموش کرده. با ملامتی گفت حواسم بیشتر باشد که خیلی وقت است بابا توی محل پیدايش نشده و از حسن بقال شنیده یک ماهی میشود نیامده خرید. فقط از شیشهی پنجره که گاهی بخار میکرده گاهی روشن خاموش میشده میفهمیدهاند زنده است.
کولهام را گذاشته بود روی تاج جالباسی دم در. سنگ را تکیه داده بود به دیوار و با کهنه و کاسهآبی داشت پاکش میکرد. موهای آلوآشوب بغل گوشش هم نتوانسته بود لاغری صورت را بپوشاند. غبغبش مثل چیل خروس افتاده بود و از روی رکابی هم میشد دندههای سینهاش را شمرد. من را که دید میخواست لبخند کوچکی به صورتش نگه دارد اما صورت پفزدهاش خستهتر از آن بود که تاب بیاورد. لبخند زود محو شد. بیسلاموعلیک شروع کردم به مرتب کردن خانه. رد چشمهای مژهریختهاش را از پشت سرم حس میکردم. گفتم: «حسن گفته یک ماهه از خونه بیرون نزدی.»
«گه خورده، از اون مرتیکه خرید نمیکنم.»
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی هفتادودوم، آذر ۹۵ ببینید.