کوروش ادیم| بخشی از اثر | از مجموعه‌ی میان‌رودان

داستان

«عکسش هست. یادشان نیست چون از پدرشان نشنیده‌اند و پدرشان از پدرشان نشنیده. یادشان نبوده آن‌ها، چون نخواسته‌اند یادشان بماند. قحطی را یادشان است. قحطی را شنیده‌اند. شعر هم برایش ساخته‌اند: قحطی آمد خلق سردرگم شده/ کار مردم خوردن مردم شده. ولی خشک شدن زاینده‌رود را نه. نه این‌جور خشک که یک باریکه آب توی رودخانه باشد و برود، نه؛ برهوت. برهوت. یعنی شما فرض را بر این بگذار که انگار چهار تا پل ساخته‌ای وسط بر و بیابان. وسط رمل کویر. بله. حالا کی بوده؟ درست بعد از قطحی. عکسش هم هست. شما تشریف ببرید درست کنار قهوه‌خانه‌ي حاج میرزا توی سرای «درخت پاسوخته»، آن‌جا یک میرزا اسحاق هست که عکسش را گذاشته توی مغازه. شما اصلا غمت می‌گیرد وقتی به این عکس نگاه می‌کنی. عکس حسن شیر هم هست، من دیده‌ام. توی خانه‌ي حاج میرزا. خدا رحمتش کند. ده برابر آنچه توی قهوه‌خانه‌اش هست توی خانه‌اش از این عتیقه‌جات و عکس‌ها. حسن شیر هم لوطی بوده. شیر می‌گردانده. با شیر بساط می‌کرد. مردم جمع می‌شدند تماشا می‌کردند. یک پولی، سکه‌ای هم می‌دادند بهش. روزهای عاشورای هر سال هم کارش سکه بوده. چرا؟ به خاطر این‌که برای تعزیه شیر می‌خواستند، این می‌آورده. کسی شیر نداشته توی اصفهان. شیر هم رام حسن بوده. حرف هم برایش درآوردند؛ گفتند که نمی‌دانم تریاک می‌داده است و خمارش می‌کرده و نشئه‌اش می‌کرده و این حرف‌ها. حالا این‌ها حرف است. ملت حرف برای همه درمی‌آورند. من را هم می‌گفتند شش ماه پیش مرده‌ام، قبل‌ترش هم می‌گفتند پونه‌ي خشك و گل سرخه و زیره و فلفل سياه و دارچين و جوز هندي و زنجبيل و ميخكی که من در مغازه‌ام در بازار می‌فروشم ده سال است روی دستم مانده. حرف است دیگر. کس و کار هم نداشته. همه‌شان را توی قحطی از دست داده. حالا شما حال حسن شیر را ببینید. کنار پل خواجو بساط می‌کرده. کشتی می‌گرفته با شیر. می‌چرخانده‌اش. تازه آن هم از این شیرهای حالا که از آفریقا می‌آورند. شیر ایرانی. اصلی خود شیر. هفته به هفته می‌آمده شیرش را توی رودخانه می‌شسته. تمیزش می‌کرده. با آب ناز و نوازشش می‌کرده. از قحطی هم سر سالم به در برده و تازه داشته روی خوش می‌دیده از زندگی که می‌بیند رودخانه خشک شد. کانهو اصلا آبی نبوده این‌جا. ببینید چه حالی داشته.

حالا حسن شیر به سن خاطرخواهی هم رسیده بود و دلش پیش دختری بود به اسم زعفران. زعفران کنیز صراف‌خان بود. آن وقت‌ها در اصفهان کنیز زیاد بود. همه‌رقم بودند. سفید، کشمشی، برزنگی. ترکمن، کرد، گرجی، قفقازی. زعفران قفقازی بود. حسن شیر گلویش پیش زعفران گیر کرده بود. زود هم باید می‌جنبید چون آن وقت‌ها حساب و کتاب نداشت؛ یکهو می‌دیدی صاحب‌منصبی حاکمی چیزی از کنیز یک نفر خوشش می‌آمد و دیگر هیچ. حالا این حسن شیر پدر نداشت، مادر نداشت، خواهر نداشت، برادر نداشت و زعفران را بهش نمي‌دادند. ولی دشمن که داشت. آدم دشمن دارد. الان من که این‌جا نشسته‌ام دشمن دارم. آن مغازه‌ي روبه‌رویی که عزت و احترام هم می‌گذارد، دشمن من است، همین میرزا اسحاق که گفتم کم دشمنی نکرده به من. به قول قدیمی‌ها گاهی شپش‌های گردن آدم هم دشمنت می‌شوند. دشمن حسن شیر کی بود؟ باقی لوطی‌ها؟ شاید. بالاخره تو هر صنفی هست این دشمنی‌ها. ولی نه بالاتر؛ درویش مارنانی. درویش علم جفر می‌دانست؛ سر کتاب باز می‌کرد. از اقصی‌نقاط هم می‌آمدند پیشش. یک روز پسر درویش می‌آید پای بساط حسن شیر تا شیربازی تماشا کند. بچه است دیگر. چوبی چیزی برمی‌دارد و شیر را انگولک می‌کند. شیر هم نه آن‌که وحشی باشد ولی رم می‌کند و یک پنجه می‌کشد به سر بچه. یک پنجه همانا و تلف شدن بچه همان. درویش آنچه در توان داشت كرد تا بساط شیرگردانی حسن شیر را جمع کند. نشد. چرا؟ چون مردم می‌گفتند بابا این بالاخره هر سال می‌آید مراسم تعزیه. تعزیه بی‌شیر؟ خلاصه حریف نمی‌شود که بساط حسن شیر را جمع کند.

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ی هفتادودوم، آذر ۹۵ ببینید.