چراغهای توي ويلاهاي آنسوي درياچه سوسو ميزد و صداي آهنگ ملايمي از دور به گوش ميرسيد. هرازگاهي هم صداي خندهي چند نفر را ميشنيدم. درست يك ساعت بود كه نشسته بودم آنجا و هنوز حتی يك ماهي هم نگرفته بودم. انگشت اشارهام بيحس شده بود. نخ را از دور انگشتم باز كردم و قلاب را بالا كشيدم. طعمه سرِ قلاب نبود. تكهي كوچكي خمير نان را لاي انگشتهايم به شكل كرم درآوردم و فرو كردم توي قلاب. بلند شدم. نخ را چند بار چرخاندم و قلاب را پرت كردم وسط آب. قرقره را گذاشتم روي زمين و سنگي گذاشتم رويش و رفتم سراغ چوب ماهيگيري که توي لولهي سهپايه گذاشته بودمش. كشيدمش بيرون و قرقره را چرخاندم. قلابش به خزهها گير ميكرد و سخت بالا ميآمد. چند بار نخ را شل و سفت كردم تا بالاخره بیرون آمد. خمير نان دستنخورده سر قلاب بود. كندمش و تكهاي ديگر چسباندم سر قلاب. بعد زبانه را آزاد کردم، چوب را بردم پشت سرم و باشدت جلو آوردم. نخ، با آن وزنههاي نسبتا سنگين، بيستمتري به جلو پرت شد. چوب را گذاشتم توي لولهي سهپايه و برگشتم كنار قرقره. نخش را چند بار دور انگشتم پيچاندم و منتظر كوچكترين تكان شدم. حتي به قلاب نوك هم نميزدند.
توي اين مدت کوتاهی كه اينطرفها ماهيگيري ميكردم، نشده بود اين موقع شب چيزي به قلابم نيفتد. زل زده بودم به آبِ صافِ دریاچه که صداي موتورسيكلتي را از دور شنيدم. برگشتم. چراغش تمام تپهي نزدیک جاده را روشن كرده بود. همين كه رسید چندمتريِ ماشينِ من، چراغش خاموش شد و نگه داشت. توي آن تاريكي معلوم نبود چند نفرند. خواستم قرقره را بگذارم زير سنگ که دیدم چراغي كنار موتورسيكلت روشن شد. چشمم به مردی افتاد که داشت کیسهای شبیه گونی را، که با طناب به عقبِ زینِ موتور بسته بود، باز میکرد. کارش که تمام شد، گونی را برداشت و رفت کنار آب. يكآن انگشتم تكان خورد. ناخودآگاه نخ را كشيدم. نخ شروع كرد به تكان خوردن. وزن ماهي را حس ميكردم. يكي از آن كپورهاي چاق و چله بود. تقریبا مطمئن بودم. نخ را آرامآرام بالا كشيدم و ماهي را از آب بیرون آوردم. برخلاف تصورم آنقدرها هم بزرگ نبود، اما خستگي را از تنم دركرد.
قلاب را از دهانش بيرون كشيدم و انداختمش توي سبدي كه نزدیک چراغ گازي گذاشتم بودم. باز سرِ قلاب خمير نان زدم و پرت كردم ميان آب.
نشستم و نخ را چند بار دور انگشتم پيچاندم. برگشتم. مردي كه تازه آمده بود، داشت چند متر آنطرفتر، كنار آب، راه ميرفت. سرش پايين بود. انگار دنبال چیزی میگشت. بعد خم شد و سنگ بزرگی از روي زمين برداشت و انداخت توي گوني. داشت باز هم اطراف دریاچه را نگاه میکرد که يكهو انگشتم تكان خورد. نخ را كشيدم اما چيزي نبود. فقط نوك زده بودند. نخ را بالا كشيدم. خمير نان سرِ قلاب بود. نخ را چرخاندم و پرت كردم. قرقره را گذاشتم زير سنگ و رفتم كنار سبد. درش را باز كردم. كپور چهلسانتي ميشد و هنوز زنده بود. درِ سبد را گذاشتم و رفتم كنار ماشين. از صندوقعقب، گاز پيكنيكي را با قابلمه و كنسرو لوبيا و قارچ بيرون آوردم و آمدم كنار آب. گاز را روشن كردم، بعد درِ كنسرو را باز كردم و لوبيا و قارچها را ريختم توي قابلمه و هم زدم و به مرد نگاه كردم. خـم شده بود روي زمين و داشت سنگي برميداشت. قُلقُل لوبياها كه بلند شد، گاز پيكنيكي را خاموش كردم. همين كه بلند شدم، ديدم سرِ چوب تكان ميخورد. دويدم طرفش. از لولهي سهپايه كشيدمش بيرون و قرقرهاش را چرخاندم. ماهي سنگيني بود و نخ کوفتی مدام لاي خزهها گير ميكرد. نخ را چند بار شل و سفت كردم. نزديكيهاي سطح آب بود كه ماهي از قلاب جدا شد. قلاب را کشیدم بالا. تكهاي خمير نان به آن چسباندم و پرت كردم ميان آب و چوب را گذاشتم سر جايش. رفتم سراغ ماشين و بشقابي آوردم. توی آن لوبیا و قارچ ریختم و رفتم نشستم كنار آب. مزهي لوبياها توي آن هواي سردِ نصفشب عالي بود. داشتم قاشقهای آخر را میخوردم که شنیدم کسی گفت: «نخ دارین، آقا؟» همان مرد بود. ایستاده بود چندقدمیام. بلند شدم. گفتم: «تو ماشین دارم.»
«یه تیکهي کوچیک میخوام.» دستهایش را به فاصلهي حدود نيم متر از هم باز کرد. «همينقدر.» قدش يك سر و گردن از من بلندتر بود و چشمهايش توي آن تاريكي برق ميزد. رفتم كنار ماشين. صندوقعقب را که بالا زدم، به صدای بلند گفت: «نيممتر كافيه.» از قرقرهاي كه توي جعبهي ماهيگيري گذاشته بودم، چند متري نخ جدا كردم و برگشتم. سيگاري روشن كرده بود و ایستاده بود كنار قابلمه. نخ را دادم دستش. گفت: «اين خیلی زياده.»
«من لازم ندارم.» حدود يك مترش را با دندان جدا كرد و بقيه را برگرداند به من. بعد دستش را كرد توي جيب پيراهنش و پاکت سيگاري درآورد و گرفت جلويم. گفتم: «ممنون. نميكشم.» با سر به قابلمهي غذا اشاره كردم. گفتم: «لوبيا و قارچه. تو اين هوا ميچسبه.» چيزي نگفت. برگشت و رفت. نشستم كنار قرقره و بيآنكه آن را بردارم، نخ را پيچاندم دور انگشتم و منتظر شدم. يكدفعه صداي برخورد چيزي را با آب شنيدم. برگشتم و به مرد نگاه كردم كه حالا ایستاده بود کنار آب. گوني كنارش نبود. برگشت و رفت روي تختهسنگي، كنار چراغ شارژی که روی آن گذاشته بود، نشست. نخ را از دور انگشتم باز كردم. بلند شدم رفتم سراغ ماشين. از صندوقعقب دو قوطی نوشابه درآوردم و رفتم كنار مرد. رویش به آب بود. يكي از قوطیها را گرفتم جلويش، گفتم: «نوشابه كه ميخورين؟»
چرخید سمت من. صورتش توي نور چراغ سفید شده بود و پر از جوشهاي درشت بود. نوشابه را گرفت و گفت: «ممنون.» درش را باز کرد و جرعهاي خورد. سرش را چرخاند سمت آب. گفت: «پنجشنبهها تو اون ويلاها پر از آدم ميشه.» با سر به آنسوی دریاچه اشاره کرد. قوطی را گذاشت به دهانش و يكنفس همهاش را سر كشيد، گفت: «عشقشون جوره.» قوطی را گذاشت کنارش و رو کرد به من. طوری زل زده بود به من انگار تازه متوجه حضورم شده. گفت: «تا حالا اين دور و برها نديده بودمت.»
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی هفتادوسوم، دی ۹۵ ببینید.