درست از همان لحظهي باز کردن کاغذکادوهای رنگ و وارنگ است که سرنوشت هدیهها تعیین میشود. برای بعضیهایشان همان چند ساعت اول جا پیدا میکنیم و زود در چرخهی زندگی میافتد. بعضیهای دیگر را هم میگذاریم کنار تا ببخشیم به کسی دیگر تا به چرخهی زندگی دیگری وارد شوند. اما این وسط بعضیهایشان هم هستند که انگار برای همیشه در عالم برزخ هدیهها میمانند. هدیههایی که به کارمان نمیآیند اما بخشیده هم نمیشوند چون از دوست یا آشنایی نزدیک به دستمان رسیدهاند یا در موقعیتی خاص نصیبمان شدهاند. پس نگهشان میداریم. هدیههای ته کمد هیچوقت راهی به زندگی پیدا نمیکنند. اگر هم پیدا کنند زود به پیری میرسند و عمرشان تمام میشود و دوباره برمیگردند به ته کمد.
روایتهای پیش رو یک یادآوری کوچک است برای این موجودات غریب که سهمشان از حیات سالی یک بار غبارروبی است و بس.
عروسی خاله مینو
«هدیه فقط یک جسم نیست كه. ارزش معنوی داره. اينكه كي داده، چطور كادو كرده…»
اینها حرفهای خاله مینو بود. این روزها خیلی به یادش میافتم. شاید به همین دلیل میخواستم شام سالاد سزار درست کنم. چون اولین بار او بود که برایمان درست کرد. بعد از اولین سفری که به ایتالیا داشت. داشتم یکییکی فیلهها را داخل تابه میچیدم و همزمان به دخترم دیکته میگفتم. ریزعلی خواجوی داشت لباسش را درمیآورد که دخترداییام مهتاب زنگ زد. بدون سلام و احوالپرسی گفت: «خونهی مامانی خراب شده.» بعد ادامه داد كه هر دو طبقهی طرف چپ به دلیل گودبرداری همسایه ریخته. سه سال و نه ماه است که مامانی و باباجان فوت كردهاند و کسی به خانه دست نزده. كسي دلش را ندارد. اما حالا آن خانهی دوستداشتنی هم متروکه شده هم مخروبه. مهتاب میگفت باغچهی آن طرف هم خراب شده. درخت خرمالو از ریشه درآمده و خرمالوها مثل حلوا پهن زمین شدهاند. قلبم فشرده شد. میدانستم روح مامانی ناراحت است. روح زنی که عاشق گل و گیاههایش بود و وقتی انگشت سبزش به خاک میخورد خاک جوانه میزد. مهتاب يكهو رشتهي افكارم را پاره كرد و گفت: «همهی اینها یک طرف، عجیب ساعتهای دیواری هستن که از خرابهها زدهن بیرون.» ده یا دوازده تا ساعتدیواری که از جعبه درنیامده بودند و بعضی هنوز کادوپیچ بودند. گفت ساعتها عجیب و خندهدار بودند. گفت مامان و دایی تمام ساعتها را باعجله جمع کردهاند و داخل جعبه گذاشتهاند. گفت از ساعتها عکس گرفته و برایم تلگرام میکند. میدانستم دختردایی کوچکم سخت کنجکاو است. خودم هم کنجکاو شده بودم اما با غرغر دخترم و فیلههایی که به کربن تبديل شده بودند و خانهای دودگرفته فقط میتوانستم بگویم بعدا حرف میزنیم و تلفن را قطع کنم.
ساعت یازده شب بود که کارم تمام شد و توانستم عکسها را ببینم. چندین ساعت که دیگر لنگهشان در فروشگاهها پیدا نمیشود. وسط یکی از ساعتها که مستطیلشکل بود لیلی و مجنون یا شیرین و فرهاد یا هر زن و مرد افسانهای که میتوانند آنقدر عاشقانه به هم نگاه کنند نشسته بودند. یک ساعت دایرهایشکل هم بود که روی قاب پهنش اعداد یونانی نوشته شده بود. از ساعتها و جعبههایشان مشخص بود که هیچکدام روی هیچ دیواری نرفته. ساعت دیگری بود که پايينش گل مصنوعي بود. کمکم به یاد میآوردم. ماجرا مربوط میشود به اولین ازدواج خاله مینو. من هنوز مدرسه نمیرفتم. یادم است فردای عروسی و در مراسم پاتختی هرچه هدیه از فامیل داماد باز میکردند ساعتدیواری بود. زنها پچپچ میکردند و میخندیدند و خاله مینو پارچهی دامنش را میفشرد. مادرم هم کادوها را باز نمیکرد؛ همین که متوجه میشد ساعتدیواری است اعلام میکرد و رد میشد. باقی ماجرا را به خاطر ندارم. یعنی در خاطرم وقایع و حرفها بریدهبریده است. آنچه کامل در ذهنم نقش بسته طلاق خاله مينو است. خاله مينو بعد از مراسم عروسی و پاتختی به اين نتیجه رسید كه او و همسرش در دو دنیای متفاوت زندگی میکنند. با اينكه در آن سالها طلاق زیاد رسم نبود باباجان گفت تصمیم منطقی و عاقلانهای گرفتهاند. به این ترتیب خاله و شوهرخالهی سابق نتوانستند سالگرد ازدواجشان را جشن بگیرند. جهیزیه دستنخورده به خانهی مامانی برگشت. خاله مینو به ایتالیا رفت تا آنجا درس بخواند و دوباره ازدواج کند اما اینکه چرا این ساعتهای منحوس را نگه داشته کسی نمیداند. شاید به همان دلیل که کریستالها و هدایای جورواجور عروسی من در انبار مادرم خاک میخورد.