قولهاي كودكي غالبا فراموش ميشوند اما اگر آن قول نگه داشتن يك راز باشد چه؟ اگر آن قول از ظرفيت تو بزرگتر باشد چه؟ كلمات وزن پيدا ميكنند و سنگينيشان روي شانهها احساس ميشود. راز همراهت ميماند و فراموش شدنش را غيرممكن ميكند. روايت مارگارت گولت، نويسندهي آمريكايي، از رازي كه پدرش در كودكي به او سپرده روايت همين سنگيني مستدام است.
سالها پیش دلم میخواست رازهای زیادی داشته باشم، درست همانطور که معتادان دلشان شکلات میخواهد تا جای خالی اعتیادشان را پر کند. مثل بیشتر نوجوانها فکر میکردم که داشتن یک راز به زندگی سطحیام عمق کنجکاویبرانگیزی میبخشد اما از آنجا که زندگی طولانی است و پر از اتفاقات پیشبینیناپذیر در نهایت جور دیگری به عمق رسیدم یا حداقل فکر میکردم که رسیدهام. در بزرگسالی علاقه به داشتن راز را ، چه رازهای دیگران و چه آنها که مال خودم بودند، از دست دادم و از قرار گرفتن در موقعیتهایی که در صورت لو رفتن باید انکار میشدند اجتناب کردم. به دنبال یک زندگی روشن و ساده بودم. زندگی شفافي که حتی خبیثترین آشناهایم و حریصترین روزنامهنگاران هم بتوانند درش را مثل یک صندوقپستی باز کنند. میخواستم به جایی برسم که حتی اگر مجلههای زرد فضول هم سراغ زندگیام آمدند از زیر ذرهبینشان معصوم و پاک بیرون بیایم. سالها خودم را آدمی رو و بیرمزوراز میدانستم.
با وجود این من نگهدار رازی هستم که بههیچوجه قصد فاش کردنش را ندارم. رازی که پدرم پنجاه سال پیش، وقتی یازده یا دوازده سال داشتم، با من در میان گذاشت و قسمم داد که با کسی در میانش نگذارم. با صدایی آرام و قاطع و عادی گفت:«هرگز نباید به کسی چیزی بگی.»
حالا که فکر میکنم میبینم این حرفش قسم دادن نبوده. پدرم مردی ساده و بیشیلهپیله بود و از این رفتارهای اغراقآمیز و بچگانه نداشت. خیلی ساده به من اعتماد کرد و با قاطعیت باور کرد که سکوتم را نمیشکنم. درست فکر کرده بود. بیهیچ کلامی به او قول دادم. نه به این خاطر که مثلا با حسوحال فراوان از من خواسته بود. اتفاقا جملهاش کوتاه و سرراست بود. حالا هم که خودم یک پسر دارم فکر میکنم پدرم احساس نیاز میکرده که چیزی به من، به فرزند بزرگش، بگوید. آن راز یک میراث بود و پدرم روز خاصی را برای انتقالش انتخاب کرده بود. همانطور که ممکن است مردی پیش از پرواز یا رفتن به جایی دور انگشتر الماس یا دفترچهی حساب بانکیاش را بگذارد جایی امن و مطمئن. در یازدهسالگی ایدهآلهای قهرمانانهای در سرم داشتم و کاملا احساس میکردم قسم داده شدهام. مثل زمینی بودم که رویش را لایهای سیمان تر و تازه ریختهاند ولی سیمان بعد از خشک شدن به همان رنگ قدیم زمین درآمده. هیچوقت نشانی از تغییر بروز ندادم.
ادامهی این روايت را میتوانید در شمارهی هفتادوسوم، دی ۹۵ ببینید.
* این روایت با عنوان This Long Silence در ژوئن سال ۲۰۰۴ در نشریهی PEN منتشر شده است.