پنجشنبه و جمعه زندان غلغله است، نمیدانم مردم چطور کنار سبد پیکنیک و دستهی قلیان، هوس بازدید زندان را از سر میگذرانند و میآیند پارک قصر. دست بچههای کوچک را میگیرند و از سلولی به سلول دیگر سرک میکشند. جوانها عکس میاندازند؛ گاهی برای هم نقش بازی میکنند. ادا درمیآورند و صدای خندههایشان تن زندان را میلرزاند. اینها زود خسته میشوند. بعضیها توی دالان که میافتیم، مخصوصا اگر عبدی زحمت بکشد و بلندگوها را روشن کند، هول برشان میدارد. زندان خالی و ساکت یک چیز است، زندانی که صدای هیاهوی زندانیانش را مثل خاطرههای سرگردان بشود شنید، یک چیز. دور میزنند و برمیگردند؛ حتی یک بار زنی توی حیاط نفسش بند آمد. مدام میگفت: «نمیتونم نفس بکشم، اینجا هوا نداره.»
پر بیراه هم نمیگفت. دیوارهای هواخوری هشت مترند. بالای بالا، ذرهای آسمان دیده میشود اما نفس که میکشی انگار از ته قوطی خالی دنبال هوای تازه باشی.
امروز شنبه است. منم و آقای عبدی و دو تا پسرهای خوبم؛ دو سرباز که مسئول بلیتاند. هنوز خبری نیست. صبح تا حالا سرجمع ده تا بازدیدکننده نداشتهایم؛ عوضش دیشب قیامت بود مدام باید مینشستم دم درِ سلولی یا روی پلهی آهنی، تا خانمها و آقایان و بچههای بازیگوش جمع شوند دو کلمه حرف بزنم و بازدید را ادامه بدهیم.
بچه را چه به زندان سیاسی؟ همان بهتر بروند آن طرف، قصر قدیمی را ببینند، با مجسمههای مومی عکس بیندازند و از لای در سلول اصغر قاتل به بخشهای جذاب تاریخ نگاه کنند. خوب که روزهای هفته آرام است و کمتر کسی میآید؛ گاهی شاید دانشجویی یا پیرزنی، پیرمردی که گذارش به پارک افتاده، خواسته یادی از گذشته بکند. دو نفر آمدهاند دارند عکسهای روی دیوار را تماشا میکنند. یک زن جوان است و شوهرش گمانم. چند ردیف بالا تا پایین پشت میلههای ورودی عکس گذاشتهایم. دو ردیف خانمهای زندانی، بالای همهشان مرضیه دباغ و دخترش، دیوار سمت چپ و بالای ورودی زندانیانِ مرد. اصلا حالا که بند زنان را خراب کردهاند، عکسها را نمیگذاشتند طوری نمیشد. سمت دیگر عکسهای حمله به زندان و آزادی زندانیان سال ۵۷ است.
سه نفر بشوند راه میافتم زندان را نشانشان بدهم. ساعت از هشت گذشته. همین دسته را راهنمایی کنم تمام است. پادرد امانم را بریده. زانوهایم راه که میروم صدا میکنند. عبدی یک بار گفت: «شما باید کار دفتری بکنین. رطوبت قصر اون زمان کم پدر استخوانهامون رو درآورد که حالا هم راه و بیراه میری توی سلولها؟»
مرد پیری میآید داخل، ته بلیت زندان قدیمی را نشان نگهبان ورودی میدهد و سر میچرخاند به اطراف. قوز کرده و گردنکشیده میرود سمت عکسها. بلند میشوم. هرکدام که تو میآیند مستقیم میروند سمت عکسها؛ بلندگو را روشن میکنم. شاید هم برای سه نفر نیازی به بلندگو نباشد. پیرمرد زودتر خودش را به من میرساند. مرد و زن جوان عکس میاندازند. عبدی دوباره صدا میزند: «زندان ساعت نُه بسته میشه. لطفا عجله کنید!»
پیرمرد روبهروی من ایستاده، لبش به لبخندی باز شده است. آدمهای پیر چیزهای مشترک بیشتری با زندان قصر دارند تا جوانها: «زندان ندیده بودیم بسته هم بشه.»
بهشوخی میگوید. پاشنههای کفش دختر صدا میکند. سقف راهروی ورودی کوتاه است. دیوارها را تغییر ندادهایم. یک دست رنگ کشیدهایم روی خطخطیها و پارگیهای گچِ روی بتون. بوی رطوبت و نا از دالانهای کم نور میزند به صورتم. اول میرویم سمت راهروی ملاقاتها. هزار بار هم که این باریکهی تنگ و میلههای زنگزده را نشان بازدیدکنندهها بدهم، باز یاد عمهام میافتم با یاسها و خبرهایی که توی هر ملاقات میآورد، پرت میکرد این طرف میله سمت زندانِ زنان که همین شکل بود و خرابش کردند.
«بخش سیاسی زندان قصر بعد از کودتای ۲۸ مرداد سال ۳۲ به ابتکار رزمآرا ساخته شد تا زندانیهای سیاسی از کل کشور درش جمع بشن. ساختمون از بتنآرمه ساخته شده و از چهار بند و سه حیاط تشکیل شده. قسمت ورودی که ازش عبور کردیم، دفتر زندان و ورودی بند شمالی و غربی بود و اینجا هم سالن ملاقاته که خانوادهها برای دیدن عزیزانشون میاومدن.»
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی هفتادوچهارم، بهمن ۹۵ ببینید.