نان پختن کاری است شبیه کیمیاگری. كيميايي كه نه ثروت بلكه سلامتي را با خود ميآورد. جادویی به قدمت عمر انسان که در آن زندگی به معنای واقعی خود جریان دارد. آدام گاپنیک، نویسندهي آمریکایی، در این روایت از آموختن ورد این جادو میگوید و رابطهای که این قوت غالب انسانی با عزیزان زندگیاش دارد.
مثل خیلی از مردهای دیگری که زیاد آشپزی میکنند، من هم بلدم چیزهایی درست کنم که فقط بهظاهر سخت میآیند ـ سس برنیز، تونا او پواوق ـ و از آنطرف در درست کردن بعضی خوراکیها که سختتر از چیزی که بهنظر میآید آماده میشوند، مهارت چندانی ندارم؛ من بلد نیستم وینگرت۱[۱] درست کنم، هر چیز سوخاری دستپاچهام میکند و تا همین چند وقت پیش، هرگز نان نپخته بودم. تا سالها با خودم میگفتم من به همان دلیلی نان نمیپزم که رانندگی نمیکنم: مهارت مفیدی است که در نیویورک به کار نمیآید. در نیویورک آدم رانندگی نمیکند چون عملا میشود با مترو همهجا رفت و آدم نان نمیپزد چون کلی نانوایی خوب هست. حتی سوپرمارکتها پر است از باگتهای تامکت و نانهای کشمشی ـ دارچینی اورواشر و انواع خمیرترشهای الی.
ولی چند هفته پیش، لابهلای چیزهای باقیمانده از مادرِ همسرم در اقامتگاه خانوادگیشان در مونترال، یک دستور پختِ دستنویسِ قابشده پیدا کردیم برای تهیهی چیزی به اسم «نان مارتا». متنِ طولانیای بود با نکتهها و مواد لازم مفصل ـ شامل لسیتین و ارزن و جو دوسر و عسل ـ که دورش با آبرنگ، برگ و گلبرگ و کدوتنبل نقاشی کرده بودند. داد زدم: «نان مارتا! تو کِی نون میپختی؟»
مارتا همسرم است و اینکه بگویم از دیدن اسمش بالای دستورِ نان تعجب کردم، حق مطلب را ادا نمیکند. یک راهِ خوب برای توصیف مارتا تشبیه کردنش به زنی است که هرگز هیچ قرص نانی به اسمش نبوده. عطر و لباس شاید اما نانِ جو و عسل، نه.
گفت: «وقتی نوجوون بودم، همهی لباسهامو خودم میدوختم و همهی نونهامو خودم میپختم.»
جوابش گیجم کرد. من از وقتی نوجوان بود میشناختمش و تا جایی که میدانستم هیچوقت نان نمیپخت. لباسهایش را هم نمیدوخت. نان فطیرِ مارچوبهدار میخورد و خیلی آراسته، بلوزهای پشمی آیسلندیک و لباسها و چکمههای بندیِ کنزو میپوشید. بنابراین خیلی کنجکاو بودم که ببینم موقع نان پختن چهشکلی است. بعد از سالها ازدواج، کنجکاوی آدم از لحظات فوقالعادهای که ممکن است در آینده اتفاق بیفتد منتقل میشود به کنکاشِ لحظات کوچکتر و غریبتری که در گذشته اتفاق افتادهاند: همسرت که در شانزدهسالگی دارد خمیر ورز میدهد. همانطور که پروست میدانست، عشق نهفقط به شیفتگی حال، که به حسادتِ گذشته متکی است و من که رقیبِ باکلاسی مثل مارکی دو نورپوا۲[۲] نداشتم، به مردهایی حسادت میکردم که در خواربارفروشیهای مونترال به او ارزن و لسیتین فروخته بودند.
پرسیدم: «خب چرا الان نونتو نمیپزی؟»
باغرور گفت: «نون من همچین هم آسون نیست. یه طغار سفالی بزرگ میخواد و یه تختهی چوبی بزرگ. قبلا جفتشو تو خونه داشتم. این نون رو با دوستم ریچل میپختم. کلِ روز، پیشبندبسته نون میپختیم و بعدش چای میریختیم و نونمون رو با عسل میخوردیم.» تصور او با پیشبند در احاطهی همهی آن وسایل چوبیِ بلوندِ دههی هفتادی، آنقدر وسوسهانگيز بود که تصمیم گرفتم همان شب نان درست کنم. رفتم سراغ دستورِ معروف «نانِ بدونِ ورز» که پنج شش سال قبل، از روزنامهی تایمز قیچی کرده بودم؛ نانی است اختراعِ جیم لاهی، صاحب نانواییِ خیابان سالیوان، که تقریبا خودش آماده میشود. رفتم آنطرف خیابان کمی مخمر خریدم و طبق دستور با آب و نمک و آرد مخلوطش کردم. گذاشتم شب ور بیاید و صبح اول گذاشتمش توی فر لاکروسه داچ که معمولا فقط برای ملایم پختن گوشت گوسفند از آن استفاده میکنم و بعد توی فر چهارصدوپنجاه درجه.
یک ساعت بعد بیرونش آوردم. نان بود! نان خوبی نبود (از آن سوراخهای قشنگ و نامنظم خیلی نداشت و لابد بهخاطر مخمر زیاد، ترش بود) اما نان بود و نمیتوانم توضیح بدهم که چه حس غریب و خوشایندی داشت. انگار مخلوط خمیریِ یک سری چیز را بریزی توی کاسه و یک «ماشین» از داخلش بیرون بیاید که بدنهاش برق میزند و داخلش بوی خوب میدهد.
چند روزِ بعدش، برای اولین بار در زندگی، «نانآگاه» شدم؛ ناگهان توجهم بهشان جلب شد و دیدم چقدر نان هست! در سوپرمارکتهای بزرگ جلوی قسمت نانها میایستادم و با دهان باز نگاهشان میکردم. به نانی که دلم میخواست بخورم فکر میکردم. نانِ بزرگ و گرد پنپویلان در آن نانوایی پاریس، ترش و سفت و در عین حال تسلیمِ دندان. یا نانهای حلقهای مونترال، شیرین و پرکنجد، و کروسانهای واقعی، به نرمی و سبکی پَر اما نهچندان کَرهای. واقعا میشود اینها را درست کرد؟
مارتا که خودش را بازنشسته اعلام کرده بود گفت: «اگه انقد دوست داری نون درست کنی باید وردست یه آدم وارد وایسی. یکی که هی سرت داد بزنه و یادت بده چی به چیه. میدونی؟ همهی نویسندهها این کارو میکنن.»
فکر کردم که نمیخواهم فقط یک چیز یاد بگیرم. «باید یکی باشه که خیلی نونبلد باشه، که من بتونم پنپویلان و نون حلقهای و کروسان مونترال و …» وسط جمله ساکت شدم. معنای تلویحی کسی که داشتم توصیف میکردم، همزمان از ذهن هر دومان گذشت. مثل آنها که دست غدار سرنوشت بر پیکرشان فرود آمده، به هم نگاه کردیم.
گفتم: «بهش زنگ میزنم.»
وقتی چند ساعت بعد موفق شدم مادرم را پای تلفن گیر بیاورم (معمولا باید پیغام بگذاری چون با پدرم همیشه دارند یک چیزی توی مزرعههایشان میسازند) از ایدهی کلاس نانپزی آخر هفته استقبال کرد. گفت: «آره، آره، عزیزم. اتفاقا بامزهس که الان زنگ زدی. دارم روی یه سری بستنی جدید کار میکنم. حتما خوشت میآد. تو اولین فرصتي که تونسی بیا. یادت میدم هرچی دلت خواست درست کنی.»
ادامهی این روايت را میتوانید در شمارهی هفتادوسوم، دی ۹۵ ببینید.
* این روایت با عنوان Bread and Women در چهارم نوامبر سال ۲۰۱۳ در مجلهی نیویورکر منتشر شده است.