زندگینگاره قرار است از زندگی نویسنده بگوید. از اتفاقاتی که واقعا افتادهاند و ماجراهایی که بخشی از تاریخ زندگی فرد را تشکیل میدهند. در این بخش از پروندهی ویژهی این شماره اما به رابطهی میان واقعیت و زندگینگاره میپردازیم. برای خواننده همیشه این سوال وجود دارد که آیا هرچه در زندگینگاره میخواند عین واقعیت است؟ نویسنده هم با این مسئله همیشه دستبهگریبان است که آیا آنچه را مینویسد درست به خاطر آورده و تحریفش نکرده؟ جوئل اگی، نویسندهی آمریکایی، در این جستار از تجربهی نوشتن زندگینگاره میگوید و با به چالش کشیدن باورهای مرسوم سعی میکند نشان دهد چگونه واقعیت و حقیقت دو موضوع متفاوت هستند و زندگینگاره میتواند با فاصله گرفتن از اولی هرچه بیشتر به دومی نزدیک شود.
کمی بیش از یک سال پیش، دامادمان مرا به زنی جوان معرفی کرد که تازه به محلهشان آمده بود. زن را رماننویس معرفی کرد (زن حرفش را برید: «نه هنوز، تازه دارم رمان اولمو مینویسم.») و مرا یک زندگینگارهنویس. در لحظه احساس نیاز کردم که خودم را تبرئه کنم. علت این ناراحتی چه بود؟ رسوایی جیمز فری۱[۱] هنوز در صدر اخبار بود پس بخشی از احساس گناهم بیشک مربوط به یکی شدن با دروغگوها بود. ولی این رسوایی قاعدتا تنها دلیل نبود. به هر حال کسانی هم هستند که بهدروغ خودشان را رماننویس بدانند. این پرسش مرا به کورهراههای تنگ و تاریک خاطره برد؛ چیزی که نام مموآر یا همان زندگینگاره، نام این ژانر مظلوم، از آن گرفته شده است.
در دوران کودکی، پدری داشتم ساکنِ قارهای دور، و پدری دیگر ـ که در واقع پدرخواندهام بود ولی من او را جای پدرم میدانستم ـ که با او زندگی میکردم. هر دو نویسنده بودند. این دو باعث شدند که من نویسندگی را بهمنزلهی حرفهای شرافتمندانه ببینم؛ اما هریک به زعم خود و با تعبیری متفاوت.
هنوز بچهمدرسهای بودم که رمان کوتاهی از پدر آمریکاییام خواندم. یا بهتر بگویم: از مدرسه جیم شدم و زدم به جنگل تا بخوانمش. در مورد پسری بود حدودا همسن خودم که در جمعهی خوب۲[۲] از مدرسهی مسیحیاش جیم شده بود. به جای اینکه به نیتِ مسیحِ قربانیِ خیانت و مصلوب، شبزندهداری کنند، همراه چند همشاگردی گستاخ در جنگل ول میگشتند. اوایل کتاب عبارتی بود که مرا مسحور کرد: «شب بوی شیر نو میداد.» آن بوی خوشطعم برایم آشنا بود؛ زیرا هر چند روز یک بار با دوچرخه به مزرعهای میرفتم که میشد شیر تازهی پاستوریزهنشده خرید. شیری که گاهی هنوز گرمای بدن گاو را داشت. در روزهای زمستان، از سطل شیر بخار برمیخاست. ولی اینکه نوشته بود شیر «نو» نه شیر «تازه» و اینکه شب در جنگل بوی خاصی داشت (که من میشناختم ولی تا نخوانده بودم نمیدانستم که میشناسم) و اینکه میشد گفت شیر در طبیعتش چیزی از شب هم دارد، تمام این چیزها طوری مرا غافلگیر و هیجانزده کرد که هیچ کلام مکتوبی پیش از آن نکرده بود.
نوشتههای پدرخواندهام برایم منبع الهام نبودند. برایم بسیار غمانگیز است که به چنین چیزی اعتراف میکنم، زیرا حتما او را عمیقا غمگین کرده بوده. علتش بیاستعدادی او نبود، چون بسیاری چیزها در کتابهای او هستند که امروز مرا علاقهمند میکنند و تکان میدهند. او رمانهایی نوشت در مورد مردان و زنان آلمانی که جلوی نازیها ایستادند، کسانی که در تاریکترینِ دورانها رویای یک آلمان بهتر را زنده نگه داشتند اما وقتی اواسط دههی پنجاه کتابهایش را خواندم، آن رویا تبدیل شده بود به اسطورهی دولت و صادقانهترین افکار شخصیتهای کتابهایش شده بودند شعارهای دولتی و آموزههای اخلاقیِ حکومتی. حقیقتِ او تبدیل شده بود به دروغ. خودش هم میدانست، گرچه نمیتوانست این را به خودش اعتراف کند. حالت لبهایش به تلخی گرایید. زنجیروار سیگار کشید. نوشتن برایش شکنجهای آشکار شد.
پیش از اینها، وقتی جوانتر بود و من کودک بودم، ایدهی نویسندهی شریف را به من نمایاند. این ایده ارتباطی به آنچه مینوشت نداشت، یا به اعتقادات سیاسیاش. ادا و اصول هم نبود. گاهی اجازه داشتم در اتاق کارش مطالعه کنم ولی تحت هیچ شرایطی مجاز نبودم تمرکزش را به هم بزنم. او کار میکرد، کار ـ آن عصارهی فعالیتهای بالغانه. طبیعتا کنجکاو بودم تفاوت کار او را با نوشتن تفریحی و گاهگاهی خودم بدانم، نوشتنی که همیشه برای تفریح بود و فخرفروشی به او و مادرم با شعری یا داستانی فانتزی که نوشته بودم. کشف این تفاوت سخت بود، زیرا او به آلمانی مینوشت که آن زمان برای من زبان بیگانهای بود. او هم مثل من با دست مینوشت، ولی با خطی گوتیکوار و بسیار ریز. کلمات زیادی را خط میزد و سطل آشغالش را پر میکرد از نسخههای ردشده. گاهی مدتها چیزی نمینوشت. مینشست؛ صورتش کمی رو به بالا و چشمهایش باز، انگار به صدایی گوش میداد یا منتظر بود. گاهی انگار لبخند میزد، گاهی انگار نگران بود، گاهی انگار اخم کرده بود.
وقتی متنهایش آماده میشدند، آنها را به منشی تندنویس دیکته میکرد، گاهی هم متن را بدون اینکه اول بنویسد دیکته میکرد اما اینها مقالات روزنامهای بودند نه آن نوشتنِ جدی که «ادبیات» مینامیم.
شگفتانگیز است که الان آنقدر بزرگ شدهام و شاید آنقدر غریبهام که زمان و مکانی را به یاد بیاورم که مردم هنوز این کلمه را بدون کنایه یا لبخندی عذرخواهانه و بدون تفاخر به کار میبردند. از زمانی که به مدیر برنامههایم پیشنهاد دادم به جای اینکه بگوید کتابم «زندگینگارهای از دههی شصت» است آن را کتابی در حوزهی ادبیات معرفی کند خیلی نگذشته است. خانم مدیربرنامه گفت، البته با تلخند، که این روزها کلمهی «ادبیات» در محافل ناشرین در حکم بوسهی مرگ است.
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی هفتادوچهارم، بهمن ۹۵ ببینید.
* این جستار با عنوان A Lie that Tells the Truth نوامبر سال ۲۰۰۷ در مجلهی هارپرز منتشر شده است.