يكي نقاش است و آثارش را توي گالري نمايش ميدهد، يكي فيلمساز است و روي پرده هنرنمايي ميكند. يكي هم هيچكدام اين هنرهاي پرفضيلت را ندارد اما آنقدر واقعي است كه ميتواند بر سرنوشت آدمهاي اطرافش تاثير بگذارد. متن شهره احديت روايت واقعيتهايي از زندگي است كه هنوز بعد سالها از يكي از همين آدمهاي تاثيرگذار به خاطر دارد.
عمهخانم نودساله بود که مرد. نمیدانم چرا باعجله دفنش کردند. ساعت هشت و نه شب بود که مراسم تمام شد. هشت و نه شب آذرماه هوا کاملا تاریک است. شب بود. نشستم بالای سر قبرش و زار زدم. برادرم آمد دم در مقبره گفت: «پا شو؛ همچی گریه میکنه انگار جوون چهاردهساله بوده.»
شوهرم سرش را کرد تو مقبره که: «داریم میریم. دیوونهبازی درنیار.»
مقبره تاریک بود. هنوز برق مقبره وصل نشده بود یا نمیدانم چه کوفتش بود که برق نداشت. دست کردم توی کیفم و دیوان حافظ را درآوردم. جوری نشستم سر خاک خیس عمهخانم که نوری از بیرون بتابد روی حافظ و شروع کردم به خواندن. برادر و شوهرم دوباره آمدند جلوي مقبره و با هم زدند زیر خنده: «دست این زن دیوونهت رو بگیر ببرش خونه.»
«خودت بیارش رستوران. میخواد سر خاک مشاعره کنه با عمهخانم.»
اولین بار بود میدیدم با هم رفیقاند و میخندند.
عمهخانم بزرگ خاندان محسوب میشد. نه از آن بزرگخاندانهایی که فقط اسمشان روی اعلامیهي ختم و هفت میخورد. عجیب بود. زنی مقتدر که بیشتر دافعه داشت تا جاذبه اما من فرصت کردم زیر ابروهای در هم گرهشدهاش چشمهای مهربانش را ببینم، خیلی وقتها از نم اشکی خیس بود. ما سالها هماتاق بودیم. خیلی زود بیوه شده بود و برگشته بود خانهي برادرش يعني پدر من. اما زنی نبود كه بتواند نقشی فرعی در خانه داشته باشد. همان اول شده بود خانم خانه و مادرم خیلی آرام خودش را کشیده بود عقب. بچههای عمهخانم هرکدام جایی بودند یا آنقدر سرشان شلوغ بود که به تلفن گاهگداری و نوشتن نامه اکتفا میکردند. ایوان بزرگ خانه سه اتاق داشت. اتاق بزرگتر پذیرایی بود و آن یکی مال پدر و مادر و دیگری هم که همیشه اتاق عمهخانم بود. همه رفته بودند سر زندگی خودشان و من بچهی آخر خانواده بودم. مادر دلش نمیآمد این تهتغاری برود توی اتاق کوچک گوشهي حياط. این بود که شدم شریک عمهخانم. در همهي سالهایی که من و عمهخانم شبها توی یک اتاق میخوابیدیم و روزها را کنار هم سر میکردیم، چیزهایی برایم تعریف ميکرد که هنوز به آنها فکر میکنم و شبها خوابشان را میبینم. مثلا خواب حملهي گروه نایب حسین به خانهای که عمهخانم کدبانویش بوده. نایب حسین و پسرش ماشاءالله خان دو یاغی شهر بودند که هنوز بعضی از پیرترها خاطرات کشت و کشتار آنها را مرور میکنند. آن خانهي بزرگ محلهي سرسنگ كاشان با اندرونی و بیرونی و پلهها و درهای مخفی و نقبها و کلفت و نوکرهايش خیلی وقتها فضای خوابهایم میشود. فرار زنها و دخترها و عمهخانم در حالی که برای اینکه اسیر یاغیها نشود رشته شرابههای طلا و اشرفیهایی را که موهایش را با آنها جمع میکرد یکی به یکی باز میکند و میاندازد جلوي یاغیها تا آنها اسیر برق طلا شوند و او بگریزد. يك صحنهي سینمایی. بعدها بعضی از آن حرفها شد مایهي نوشتن رمان زمان زوال.
يا داستان دختری که در دهسالگی حاضر میشود زن حاکم شصتسالهي زنمردهای شود که شش پسر دارد و سه تا از آنها حتي از دختر بزرگترند. شرط دختر هم فقط این است که حاکم از برادر يتيم کوچکش حمایت کند. يك درام اشکانگيز.
عمهخانم از تحصیل محروم مانده بود اما بهخوبی میتوانست بخواند. کتابخانهي فلزی گوشهي اتاقمان غیر از کتابهای درسی من، بیهقی و سعدی و حافظ و مثنوی داشت. بیشتر شعرها را حفظ بود و هر وقت سرحال بود مشاعره میکردیم. من با وجود داشتن دیوانی در بغل و به قول امروزیها open book همیشه میباختم. مهارتی که پدر هم داشت.
اما نوشتنش خوب نبود و چیزهایی که مینوشت نقطه نداشتند. همین ما را میخنداند. سری تکان میداد و ميگفت: «میگفتند اگر دختر یاد بگیرد بنویسد، نامه مینویسد به مردها. من از روی دست پسرهای آقا یاد گرفتم.» پسرهای شوهرش را میگفت.
ادامهی این زندگینگاره را میتوانید در شمارهی هفتادوچهارم، بهمن ۹۵ ببینید.