چطور میشود سختترین لحظات زندگی را تاب آورد؟ لحظاتی که گریزناپذیرند و هرکس در مقطعی از زندگی باید بهتنهایی با آن مواجه شود. مگان اُرورک، نویسندهی آمریکایی، در این روایت از تلاشش برای روبهرو شدن با واقعیت فقدان مادرش میگوید و ابزاری که مادرش در کودکی به او هدیه کرده بود تا در این تنهاترین و سختترین لحظات زندگی به کمکش بیاید؛ نوشتن از تجربیات تلخ.
مادرم روز کریسمس، ساعت سه بعدازظهر در خانهمان از دنیا رفت. تا چند ماه بعد از رفتنش، احساس نیاز شدیدی به تعریف داستان مرگش داشتم، دلم میخواست بارها و بارها برای دوستانم بازگویش کنم. نیمهشبها افکار مغشوشم را روی کاغذ مینوشتم. حتی در هفتههای آخر زندگیاش، مدام کلماتش را زیرلب زمزمه میکردم؛ تمام عبارتهای منحصربهفردش را: «تا دمِ مرگ دوستت دارم.» و «این صدای باد مال ما است؟»
شاید اگر داستان مرگش را تعریف کنم بتوانم آن را بفهمم، درک کنم یا حتی عوضش کنم. از دنیا رفتنش هنوز بهنظرم نامحتمل است. آدمی که در تمام طول زندگیات حضور داشته، یک روز ناپدید شود و ديگر برنگردد. باورپذیر نیست. دو سال و نیم پیش دکترها تشخیص سرطان رودهی بزرگ دادند. ماهها بود میدانستم که میمیرد. با همهي اين حرفها مرگش انگار يك پیشامد اشتباه بود، مثل یک لحظه که میتوانست طور دیگری رقم بخورد، داستانی که میشد جور دیگری تمام شود. اگر در این روایت بزنگاهی پیدا کنم شاید مثل اورفئوس بتوانم آن را که دنبالش بودم از مرگ برگردانم. آها: او اینجا است، پشت سرم راه میرود.
مادرم سالها پیش بذر عادتی را در من کاشت؛ اینكه برای فهمیدن هر چیزی آن را بنویسم. پنج سالم بود و برای کریسمس دفترچهای با جلد مخمل قرمزرنگ بهم داد. با لباسخواب گلگلی نشسته بودم و گیج، صفحههای سفیدش را ورق میزدم.
«با این چیکار کنم؟»
«اتفاقایی رو که تو روز برات میافته بنویس.»
«چرا باید این کارو بکنم؟»
«براي اینکه ممکنه جذاب باشن و بخوای یادت بمونن.»
«چی بنویسم؟»
«خب مثلا بنویس امروز یه خانوم موبنفش دیدم که از خیابون مونتاگو رد شد.»
هنوز شكل گفتن این جملهاش را به یاد دارم: بنویس امروز یه خانوم موبنفش دیدم که از خیابون مونتاگو رد شد. این یکی از خاطراتی است که همیشه در ذهنم باقی مانده. مثل صدف کوچکی که یک تابستان توي کیفتان گذاشته باشید و حالا بیرون بیفتد.
قطعا یک خانم موبنفش را که تازه از خیابان مونتاگو هم رد شده باشد ندیده بودم اما در آن جمله میشد تلاش مادرم برای ثبت چیزهای غیرمعمول را دید؛ آگاهیاش از اینکه بچهها چقدر دنبال چیزهای غیرواقعیاند ـ هنوز حالت ایستادنش را به یاد دارم؛ جلویم خم شده بود، پشت سرش روشن بود و موهای سیاهش روی صورتش ریخته بود. در این جمله آگاهیِ مادرم از این بود که باید اندكی جدیتم را کنار بگذارم و جایش بازیگوشی بنشانم.
من و برادرم وقتی بچه بودیم زمان خیلی زیادی را با مادرم میگذراندیم. نهفقط چون به مدرسهای میرفتیم که او مدیرش بود، به اين خاطر كه عاشق وقت گذراندن کنار بچهها بود. خودش هم کمی بچه بود. در هفدهسالگی ازدواج کرده بود و هیچوقت با نوجوان درونش خداحافظی نکرده بود. همهي تابستان، کتاب پرندگان ادوبان۱ را مطالعه میکرد و با دقت عجیبي اسامی پرندگانی را که دیده بود یادداشت میکرد. از چیزهایی که باعث احساس امنیت بچهها میشد درک فوقالعادهای داشت و به کسب تجربههای منحصربهفرد آنها از دنیای اطرافشان کاملا معتقد بود. دانشآموزان به او اعتماد داشتند ــ حتی وقتی براي بازخواست به دفترش فرستاده میشدند.
مادرم زمان زیادی را با من و برادرم میگذراند، وقتی که سعی میکردیم با نانزنجفیلی خانه بسازیم يا سورتمهسواری کنیم یا با بريدن کاغذ دانههای برف درست كنيم. یادمان ميداد چطور پای سیب بپزیم. شبها برایمان مجموعهداستان اسب سیاه را میخواند ــ هرچند هميشه قول ميداد کتابی را تا آخر بخواند اما بعد نصفهکاره رهایش میکرد. جعبههایی که یادگاریهای کوچک و بزرگ ما را داخلشان نگه میداشت همیشه بههمریخته بودند. یکی از چیزهایی که بعد از مرگش پیدا کردم کارتی بود که در ششسالگی برای تولدش درست کرده بودم. اینجوري شروع میشد:
برای مامان
عاشقتم.
عاشق داستانایی که با من میسازی.
ادامهی این روايت را میتوانید در شمارهی هفتادوچهارم، بهمن ۹۵ ببینید.
* این روایت با عنوان Story’s End هفتم مارس ۲۰۱۱ در مجلهی نیویورکر منتشر شده است.