alexander-gronsky

داستان

یک عصر زمستانی، وقتي كه تازه بساط بازي‌هاي كارتي شبانه راه افتاده بود، آقا و خانم هارتلی همراه دخترشان، آن، به مهمانخانه‌ی پماکودی رسیدند. آقای هارتلی ساک‌به‌دست از ایوان پهن مهمانخانه گذشت و وارد لابی شد؛ همسر و دخترش هم به دنبال او. هرسه خسته به‌نظر می‌رسیدند و نگاه‌شان به اتاقِ گرم و صمیمی، مثل نگاه آدم‌هایی که از تنش و خطر فرار کرده باشند همراه با قدرشناسی بود. از صبح زود در کولاک کورکننده رانندگی كرده بوده‌اند. گفتند از نیویورک آمده‌اند و تمام مسیر برف مي‌آمده. آقای هارتلی ساک‌ها را گذاشت زمین و به سمت ماشین برگشت تا چوب‌اسکی‌ها را بیاورد. خانم هارتلی روی یکی از صندلی‌های لابی نشست و دخترش، خسته و خجالتی، به سمتش رفت. روی موهای دختر کمی برف نشسته بود و خانم هارتلی با انگشتانش آن‌ها را پس زد. كمي بعد خانم باتِریک، بیوه‌ای که صاحب مهمانخانه بود، روی ایوان رفت و آقای هارتلی را صدا زد و گفت لازم نیست ماشین را جابه‌جا کند؛ یکی از بچه‌ها این کار را خواهد كرد. آقای هارتلی به لابی برگشت و دفتر ثبت را امضا کرد.

او مردی سی‌وچندساله و دوست‌داشتنی به‌نظر می‌آمد. لحني خاص و رفتاری خشک و محترمانه داشت. همسرش زنی بود با موهای تیره که به‌خاطر خستگی کمی بهت‌زده به‌نظر می‌رسید؛ دخترش حدودا هفت‌ساله بود. خانم باتریک از آقای هارتلی پرسید تا به حال در مهمانخانه‌ی پماکودی اقامت داشته‌اند؟ در ادامه گفت: «وقتی رزروتون رو دیدم احساس کردم اسم‌تون آشناست.»

آقای هارتلی گفت: «هشت سال پیش، ماه فوریه، من و خانم هارتلی اومدیم این‌جا. بیست‌وسوم اومدیم و ده روز هم موندیم. تاریخش رو دقیق یادمه چون خیلی به‌مون خوش گذشت.» بعد از اين صحبت‌ها به طبقه‌ی بالا رفتند و كمي كه گذشت دوباره آمدند پایین تا از باقیمانده‌ی غذاها که روی اجاق گرم نگه داشته شده بود برای خودشان غذایی آماده کنند. دختر آن‌قدر خسته بود که همان‌جا پشت میز تقریبا خوابش برد. بعد از شام دوباره به طبقه‌ی بالا برگشتند.

زمستان‌ها زندگی در پماکودی خلاصه می‌شد در ورزش‌های زمستانی. مهمانخانه پذیرای بی‌کاره‌ها و مشروب‌خورها نبود و بیشتر آدم‌ها به‌طور جدی برای اسکی کردن آن‌جا می‌آمدند. صبح‌ها از دهکده یک اتوبوس می‌گرفتند به سوی کوهستان می‌رفتند و اگر هوا خوب بود ناهارشان را هم همراه‌شان می‌بردند و تا غروب در پیست می‌ماندند. گاهی هم در این برنامه تغییری می‌دادند و وقت‌شان را به اسکیت روی زمين یخ نزدیک مهمانخانه می‌گذراندند؛ پيستي که با آب باز کردن در یک زمین خالی ساخته شده بود. یک تپه هم پشت مهمانخانه بود که هنگام كولاك در کوهستان از آن برای اسکی استفاده می‌کردند. یک دستگاه تله‌اسکی خیلی بدوي هم در تپه وجود داشت که پسر خانم باتریک ساخته بودش. خانم باتریک هروقت درباره‌ی تله‌اسکی صحبت می‌شد این جملات را می‌گفت: «وقتی سال آخر هاروارد بود موتوری که تله‌اسکی ‌رو می‌کشه خرید. موتورِ یه مرسیر قدیمی بود. یه شب نشست پشتش و از کمبریج تا این‌جا باهاش روند، اون هم بدون پلاک!» و هر وقت این را می‌گفت، دستش را روی قلبش می‌گذاشت؛ انگار خطر آن سفر هنوز زنده باشد.

هارتلی‌ها صبح بعد از رسیدن، به روال معمولِ پماکودی به نرمش در هوای آزاد پرداختند.

خانم هارتلی زنی حواس‌پرت بود. آن روز صبح سوار اتوبوس کوهستان شد، نشست به حرف زدن با یکی از مسافرین و بعد ناگهان متوجه شد چوب‌اسکی‌هایش را فراموش کرده است. همه منتظر ماندند تا شوهرش برود و آن‌ها را بیاورد. خانم هارتلی یک نیم‌تنه‌ی روشن با یقه‌ی خز پوشیده بود که بیشتر مناسب زني بود با چهره‌اي جوان‌تر و باعث شده بود چهره‌ی خسته‌ای پیدا کند. شوهرش لباس اسکی نیروی دریایی به تن داشت و نام و درجه‌اش روی آن حک شده بود. دخترشان، آن، دختر نازی بود. موهایش با گره‌‌هایی محکم و آراسته به هم بافته شده بود، روی بینی کوچکش دسته‌ای کک و مک بود و با نگاهي دقيق و منطقی، که اقتضای سن‌وسالش بود به اطراف نگاه می‌کرد.

آقای هارتلی اسکی‌باز خوبی بود. روی پیست با چوب‌های اسکی موازی، زانوان خم و شانه‌هایی که باوقار در مسیری نیم‌دایره تاب می‌خوردند بالا و پایین رفت. همسرش مهارت کمتری داشت اما او هم می‌دانست دارد چه کار می‌کند. از هوای سرد و برف لذت می‌برد. گاهی زمین می‌خورد و وقتی کسی پیشنهاد کمک می‌داد تا دوباره سرپا بایستد و وقتی فشار سرمای برف صورتش را سرخ‌تر از معمول می‌کرد، بسیار جوان‌تر به‌نظر می‌رسید.
آن اسکی بلد نبود. پایین پیست ایستاد و پدر و مادرش را نگاه کرد. صدایش کردند اما او تکان نخورد. بعد از مدتی شروع کرد به لرزیدن. مادرش رفت سمتش و سعی کرد تشویقش کند اما بچه با ناراحتی رو گرداند و گفت: «نمی‌خوام تو نشونم بدی. می‌خوام بابا یادم بده.» خانم هارتلی شوهرش را صدا زد.

به محض این‌که آقای هارتلی به آن توجه نشان داد، بی‌میلی دختر کاملا برطرف شد. پشت سر پدرش از تپه بالا و پایین می‌رفت و تا وقتی پدر همراهش بود مطمئن و شاد به‌نظر می‌رسید. آقای هارتلی تا بعد از ناهار همراه او ماند و بعد او را به یک مربی حرفه‌ای سپرد که داشت گروهی از شاگردان مبتدی را به پیست می‌برد. آقا و خانم هارتلی ‌همراه گروه تا پایین پیست رفتند و آن‌جا آقای هارتلی دخترش را به کناری کشید و گفت: «من و مادرت داریم می‌ریم تو پیست اصلی اسکی کنیم. می‌خوام بری تو کلاس آقای ریتر و هرچقدر که می‌تونی ازش چیز یاد بگیری. اگه قرار باشه اسکی یاد بگیری، باید بدون من یاد بگیری. حدود ساعت چهار برمی‌گردیم و وقتی برگشتیم دلم می‌خواد نشونم بدی چیا یاد گرفتی.»

آن گفت: «چشم بابا.»

«حالا برو پیش بقیه‌ی کلاس.»

«چشم بابا.»

آقا و خانم هارتلی منتظر ماندند تا آن به بالای پیست برود و به کلاس ملحق شود. بعد آن‌جا را ترک کردند. آن چند دقیقه‌ای به مربی نگاه کرد اما به محض این‌که متوجه شد والدینش رفته‌اند، از گروه جدا شد و از تپه سرازیر شد به سمت کلبه. مربی صدایش کرد: «دخترخانوم… دخترخانوم…» او جواب نداد. وارد کلبه شد، تن‌پوش و دستکش‌هایش را درآورد و آن‌ها را مرتب روی میز چید تا خشک شوند، خودش هم کنار آتش نشست، سرش را پایین انداخت تا صورتش دیده نشود. تمام بعدازظهر همان‌جا نشست. کمی پیش از تاریکی، وقتی پدر و مادرش به کلبه برگشتند و داشتند برف پوتین‌هایشان را می‌تکانند، آن به سمت پدرش دوید. صورتش از گریه ورم کرده بود. با گریه گفت: «بابا، فکر کردم دیگه برنمی‌گردین، فکر کردم دیگه هیچ‌وقت برنمی‌گردین.» دستانش را دور پدر حلقه کرد و صورتش را در لباس او فرو برد.

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ی هفتادوچهارم، بهمن ۹۵ ببینید.

*‌‌‌ این داستان با عنوانThe Hartleys بیست‌ودوم ژانویه‌ی ۱۹۴۹ در نشریه‌ی نیویورکر منتشر شده است.