مادرِ سوفیا سه سال پیش مرد. لیدیا ایوانوونای هشتادوهفتساله بر اثر مشکلات روحی درگذشت. دکترها البته بیماریهای دیگری هم تشخیص دادند؛ مثلا بالا رفتن سن و ابتلا به دیابت، اوضاع فشار خونش هم تعریفی نداشت، اما سوفیا کاملا مطمئن بود که مادرش فقط به دلیل مشکلات روحی از دنیا رفته و بس. از لیدیا ایوانوونا یک آپارتمان باقی ماند و یک چیز دیگر. دربارهی این میراث عجیب و غریب که از مادر سوفیا به ارث رسید، برایتان خواهم گفت اما همهچیز بهنوبت. اول باید برایتان بگویم که لیدیا ایوانوونا در سالهای آخر چطور زندگی کرد و از دنیا رفت.
شوهر لیدیا ایوانوونا خیلی زودتر مرد؛ وقتی که دخترشان سوفیا نوزدهساله بود. همان موقع لیدیا ایوانوونا خانهاش را عوض کرد؛ جایی که تمام عمر با شوهرش در آن زندگی کرده بود. سوفیا به آپارتمانی یکخوابه رفت، که الان هم آنجا زندگی میکند، و لیدیا ایوانوونا هم رفت به آپارتمان دوخوابهای در جزیرهی واسیلییفسکی. درست معلوم نیست از چه زمانی درِ یکی از اتاقهای این خانه قفل شد. روی در با آهن گالوانیزه پوشانده شد و یک مرد تاتار ریشبُزی آمد تا برای در قفل جدیدی با زبانهی پهن و ضخامتی بهاندازهی یک کف دست بگذارد. قفلی که در آن کلیدی بزرگ از دو طرف وارد چهارچوب در میشد. سوفیا تا مدتها نمیدانست اینهمه محکمکاری در خانهای که جز لیدیا ایوانوونا کسی در آن زندگی نمیکرد و قرار هم نبود زندگی کند، به چه درد میخورَد اما وقتهایی که به مادرش سر میزد، متوجه سروصداهایی از پشت در شده بود. صداهایی که نه شبیه میومیوی گربه بود و نه عوعوی سگ. لیدیا ایوانوونا تا مدتها از جواب دادن به سوالهای دخترش دربارهی اتاق دربسته طفره میرفت. یک روز صبح هم که سوفیا پیش مادرش رفته بود، در آشپزخانه کاسهای دید که داخلش یک تکهی بزرگ گوشت بود که از آن خون میچکید. ولی همان روز که دوباره به آنجا سر زد، اثری از گوشت پیدا نکرد. هیچ غذایی هم نبود که با گوشت درست شده باشد. لیدیا ایوانوونا سوالهای دخترش دربارهی آن تکه گوشت را هم مدتها نشنیده گرفت تا اینکه سر آخر توضیح داد در آن اتاق دربسته پلنگی نگه میدارد.
یکی از دوستهای لیدیا ایوانوونا که در باغوحش کار میکرد، نزدیکهای شب با او تماس گرفته و زده بود زیر گریه. دلیل گریهاش هم این بود که فردا آخرین روز واگذاری حیواناتی بود که تامین غذایشان برای باغوحش گران تمام میشد. باغوحش به لحاظ مالی وضع خوبی نداشت و اگر کسی برای بردن این حیوانات نمیآمد، باید همهشان را خلاص میکردند. لیدیا ایوانوونا بدون فکر قبول کرده بود حیوانی را پیش خودش بیاورد و دوستش هم احتمالا همین را میخواست اما او که فقط میخواست دستکم برای یکی از حیوانات جایی پیدا کند، توقع نداشت لیدیا ایوانوونا پلنگ را بردارد. گرچه نمیشود گفت لیدیا ایوانوونا، موقع انتخاب، دنبال پلنگ بوده باشد از آنسو بهنظر هم نمیرسید خامِ حرفهای دوستش شده باشد که در تشبیه پلنگ به گربهی ملوس خانگی مذبوحانه اغراق میکرد. گربهای که گرچه صبحها خرخر نمیکند و خودش را پیش پای صاحبش لوس نمیکند، در باقی موارد چنان روحیهی آرام و ملایمی دارد که بههیچوجه نمیشود از خیر انتخابش گذشت. البته بعدها مشخص شد که این حرف در مجموع درست است، فقط با یک اغماض قابلتوجه؛ آن هم اینکه آرامش پلنگ یکجورهایی با ملایمت گربههای خانگی فرق دارد اما آن موقع که لیدیا ایوانوونا انگار با این پلنگ به داخل چاه پرید، بدون فکر و صرفا بر اساس غریزهی زنانهای عمل کرد که هنوز متاثر از مرگ شوهرش بود. دورانی که باید هر دو ساعت یک بار اورژانس خبر میکردند و پزشک نهچندان مهربانی بالای سر همسرش میآمد و آمپولی میزد تا چند وقتی قلبش آرامتر باشد. پزشکی که لیدیا ایوانوونا اطمینان داشت سر آخر، با قاتی کردن دارو یا تغییر دوز آن، شوهرش را به کشتن داده.
در مورد پلنگ باید گفت که لیدیا ایوانوونا حیوان را محبوبی دلفریب، قوی و نیرومند تصور کرده بود؛ در حالی که مثل فنر ساعت جمع شده، آمپول را به او تزریق میکنند و بعد تا ابد به خواب میرود. در این تصویر موهوم، لیدیا ایوانوونا طاقت آمپول را نداشت. همزمانیِ تماس دوستش با مرگ ناگهانی شوهر تازهدرگذشتهاش چنان در او اثر کرده بود که قول داد همان فردا پلنگ را پیش خودش بیاورد. همین موقع بود که مرد تاتار با آهن گالوانیزه و قفل جدید از لای دفترچهتلفن بیرون پرید. تیرکی چوبی هم داخل اتاق گذاشت تا گربه ــ آنطور که لیدیا ایوانوونا قبلتر پلنگ را صدا میزد ــ بتواند چنگالهایش را به آن بکشد. بقیهی وسایل اتاق را هم، هرچه بود، بیرون آوردند و جلوی پنجره حفاظ کشیدند. شب که شد، ون مخصوص حمل پلنگ کذایی جلوی خانهی لیدیا ایوانوونا توقف کرد. زیر نور چراغ، پوست پشت خمیدهی پلنگ مثل فلز میدرخشید. چیزی که از خیابان دیده میشد این بود که داشتند فنر فشردهی سنگینی را حمل میکردند و، در عین حال، بااحتیاط راه میرفتند تا فنر باز نشود. همان دوستش که پشت تلفن گریهاش گرفته بود، به کمک دستیارش پلنگ را بیرون میآورد. نمیتوانست خوشحالیاش را از این موضوع پنهان کند که موفق شده از شر حیوانی خلاص شود که قرار بوده همان روز بمیرد. آخر فکرش را هم نمیکرد کسی به میل خودش چنین جانوری را انتخاب کند. اما لیدیا ایوانوونا پلنگ را نگه داشت. باید سپاسگزارش باشیم که در این مدت نهتنها از سختیهای نگهداری از حیوان هیچ گلهای نکرد، بلکه تا مدتها هم به هیچکس چیزی دربارهاش نگفت. طوری که غیر از خودش، دوست بدجنسش در باغوحش و تاتاری که در عرض یک روز از پس تمام کارهای نجاری برآمده بود، کسی از عضو تازهی خانه خبر نداشت.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی هفتادوچهارم، بهمن ۹۵ ببینید.
* این داستان با عنوان Зверь سال ۲۰۰۶ در مجلهی novy mir منتشر شده است و ترجمهی آن از زبان روسی انجام شده.