مهری رحیم‌زاده| ۱۳۹۵

یک تجربه

خاطرات يک فارسی‌زبان در آلمان

«همیشه فکر می‌کردم اولین باری که مجبور شوم از زبان آلمانی استفاده کنم حتما موقعیت سخت و مهمی است مثل گم شدن در فرودگاه یا پر کردن فرمی چیزی و جمله‌ای است دراز مثل راه
تهران ـ برلين اما همه‌ی محاسباتم اشتباه بود. وقتی هواپیمای تهران ـ برلین خط جرمانیا راس ساعت پنج صبح در فرودگاه امام‌(ره) از زمین کنده شد هوای کابین دم داشت. با چشمانی سرخ مثل ردیف وسط پرچم آلمان، حس کردم دلم برای مادرم تنگ شده و دم گیت موقع خداحافظی حواسم به پدرم نبوده. همین‌طور که هواپیما نوکش بلند می‌شد و خلبان کلی پیغام با صدای ناواضح و لهجه‌ی جنوب آلمانی‌اش بلغور می‌کرد و جایم گرم‌تر و تنگ‌تر می‌شد، همان‌طور که غرق در این فکرها بودم، مهماندار با لبخند با چرخ‌دستی‌اش رسيد کنار صندلی ۱۱ E و تندگفت: «موشتن زی اتواس زو تیرینکن؟» من مکث كردم و در جواب گفتم: «اوقانجن زافت، بیته! (آب‌پرتقال لطفا!)»
آن روزها همه‌ی حواسم به زبان آلمانی بود و هیچ‌وقت به اولين ‌باری كه در آلمان زبان مادری‌ام به كارم بيايد فكر نكرده بودم. به كلمه‌های فارسی مشتركی كه باعث شود دوستان جديدی پيدا كنم، با آدم‌های متفاوتی آشنا شوم و پايم به قصه‌ی زندگی‌شان باز شود. آن هم به‌خاطر اتفاقی که از یک شب کریسمس شروع شد.»
بسیاری از کسانی که برای تحصیل یا کار به کشوری دیگری مهاجرت می‌کنند همه‌ي نگرانی‌شان یاد گرفتن زبان جدید است. از ماه‌ها قبل برنامه‌ریزی و تلاش و تمرین می‌کنند تا بتوانند با آدم‌های آن کشور ارتباط برقرار کنند. اما چه می‌شود اگر روزی در قاره‌ای دیگر، الفبای فارسی برای باز کردن گره‌های زیادی به کار بیاید؟ یک اتفاق ساده اميرحسين ابوطالبی را که برای تحصیل به آلمان رفته بود به تجربه‌ای تازه وارد می‌کند؛ تجربه‌ی استفاده از زبان مادری در سرزمینی غریب.

چند روز مانده به کریسمس. همه‌ی بچه‌های دانشگاه و خوابگاه‌مان یکی‌یکی دارند برمی‌گردند به شهرها و کشورهایشان. فقط هندی‌ها و پاکستانی‌ها مانده‌اند. خوابگاه کم‌کم دارد شبیه شبه‌جزیره‌ي هند می‌شود. حوصله‌ام سر رفته و اعصابم خرد است چون روز قبلش نود یورو سر یک اشتباه در خرید اینترنتی به فنا داده‌ام. با خودم می‌گویم همین اول صبح می‌روی «جوب بورزه» (دفتر کاریابی دانشگاه) و هر شغلی، هر شغلی بود قبول می‌کنی و پول ازدست‌رفته را جبران می‌کنی. در می‌زنم می‌روم داخل و پلاکارد بزرگ کار دانشجویی قرمز را می‌بینم: «به تعدادی بابانوئل جهت شب کریسمس نیازمندیم! حقوق عالی.» دیگر وارد اتاق شده بودم و برای سبک سنگین كردن دیر بود. اصلا یادم نبود که در زندگی تا حالا بابانوئل را از نزدیک ندیده‌ام. فقط یک‌ بار وقتی هفت هشت سالم بود مامان یک شکلات برایم خریده بود که شکل بابانوئل بود. همین.

منشی دفتر: «سلام. بفرمایید.»

من: «سلام. اممم. برای کار بابانوئل اومده‌م. ببینم چه‌جوریه.»

منشی: «کارت دانشجویی لطفا.»

اسمم را که می‌بیند امیر را می‌خواند، حسین را در دلش می‌خواند و با نگاهی متعجب که آخر این یارو بابانوئل مگر می‌داند یعنی چه، شعر و ترانه‌ي کریسمس مگر شنیده و از بر است، نگاهی به همکارش می‌اندازد. همکارش یک پسر جوان موبور تیپیکال آلمانی است. من جلویش سیاهپوست نیجری محسوب می‌شوم. بلند می‌شود جلو می‌آید و می‌گوید: «ما باید زبان شما را ارزیابی کنیم.» می‌گویم بفرمایید. سه جمله‌ی اول را که می‌گویم می‌گوید شما چند سال است آلمان زندگی می‌کنید؟ می‌گویم دو ماه. چشم‌هایش گرد می‌شود و می‌گوید: «کار مال شما. این هم شماره و آدرس ایمیل صاحب‌کارتون. ایمیل بزنین هماهنگ کنین و فردا شب برين.»

خوشحال سریع برمی‌گردم خوابگاه. لپ‌تاپ را روشن می‌کنم و ایمیل می‌زنم به صاحب‌کار، خانوم «گروس». سریع جواب می‌آید فردا ساعت هشت شب خیابان جنگلی البه پارک (که کمی خارج از شهر است، مثل پارک چیتگر خودمان).

لباس‌های بابانوئلم را که از جوب بورزه گرفتم در اتاقم پرو می‌کنم، اندازه‌ام است. فقط کمی ریشش می‌رود در دهانم. حالا حسابی شبیه شکلاتی شده‌ام که مامان برایم خریده بود.

سر ساعت به قرارم با خانوم گروس می‌رسم. با کامیون آماده. زن سی سی‌وپنج‌ساله‌ي موکوتاه خنده‌رویی است. پیاده می‌شود احوالپرسی می‌کند. می‌گوید: «من می‌رم دنبال همکارام. تو با این آقا برو منتظر بمون و ما رو وسط راه سورپرایز کن. متوجه شدی؟» همکارهایش پزشکان دپارتمان روان‌شناسان آلمان هستند. کم‌کم استرس می‌گیرم. جوک‌های آلمانی‌اي که حفظ کرده بودم بگویم فراموشم می‌شود. سوار می‌شوم و گروس کم‌کم از آینه‌بغل محو می‌شود. راننده یک کلاه پشمی سیاه سر کرده. حرف نمی‌زند. شبیه نوادگان رایش سوم است. پانزده دقیقه‌ای که در دل جنگل‌های تاریک و سرد درسدن می‌رویم کنار یک درخت بزرگ نگه می‌دارد می‌گوید: «همین‌جاست پیاده شو.» می‌خواهم بگویم «داداش یعنی می‌ری الان منو تنها می‌ذاری؟» تا بیایم بگویم پیاده شده‌ام. خورجین بابانوئل به دستم است، ماشین به‌سرعت دور می‌شود و فقط قرمزی چراغ‌هایش در هوای مه‌گرفته پیداست. سکوت همه‌جا را گرفته. نم‌نم باران شروع به باریدن کرده و نور ماه از لا‌به‌لای درخت‌های سربه‌فلک‌کشیده‌ی انبوه تنها روشنایی است که دارم. صدای زوزه‌ی گرگ کم است تا یک فیلم ترسناک کلاسیک را تجربه کنم. ده دقیقه که می‌گذرد خنده‌ام محو می‌شود، از لای درخت‌ها صدای پای سگی روباهی چیزی می‌آید. ترس وجودم را برمی‌دارد. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم بابانوئل‌ها چه مشقتی می‌کشند. فکر می‌کردم سورتمه دارند و یک شلاق و چند حوری. همین‌طور که از سرما می‌لرزم ساعت را نگاه می‌کنم و در دلم به خانوم گروس خیلی بامتانت بد و بيراه مي‌گويم. چهل دقیقه که می‌گذرد در دوردست روشنایی و آتش چند مشعل را می‌بینم. باید خانوم گروس و پنج شش همکار روان‌شناسش باشند. سریع پالتوی قرمز بابانوئلم را تنم می‌کنم، ریش و موی سفیدم را می‌گذارم. کفش‌هایم در گل و لای فرو می‌روند. خانوم گروس در چند متری من است. آن‌ها شش هفت نفر نیستند آن‌ها سی چهل نفرند به همراه بچه‌هایشان. آن‌ها وسط جنگل یک بابانوئل دیده‌اند. آن‌ها صبر کرده‌اند. من هم وسط جنگل آن‌ها را دیده‌ام. من هم صبر کرده‌ام. سکوت جنگل را فرا گرفته. انگار کسی کنترل را برداشته و صحنه را پاوز کرده. دوباره خیلی سریع و جدی به این فکر می‌کنم چرا؟ کی؟ کجام؟ خیلی جدی فکر می‌کنم که فرار کنم. فرار کنم و بی‌خیال پول و یک لنگ پا ایستادن یک‌ساعته‌ام بشوم. برای این فکرها دیر است. توی دلم می‌گویم جوک‌ها و شعرها با لهجه و ریتم تو فایده‌ای ندارند. به این می‌ماند یک چینی برایمان شب عید «حاجی فیروز اومده» بخواند. همه‌چیز را فراموش می‌کنم و بلند رو به جمعیت داد می‌زنم: «من یه بابانوئل خارجی‌ام. هر کی بتونه از لهجه‌م تشخیص بده این بابانوئل کجاییه سه برابر بقیه اشنپس می‌گیره.» یک دکتر پیر می‌خندد. سکوت می‌شکند و همه می‌خندند. حدس‌ها شروع می‌شود: فرانسه، اوکراین. دارم چرت‌وپرت می‌گویم. دارم یک بابانوئل بامزه می‌شوم. از آن پشت کسی داد می‌زند: ایران!

حالا نشسته‌ام سر یک میز در یک کلبه‌ی تمام‌چوبی مدرن دوطبقه‌ وسط جنگل. همه‌جا با نور شمع روشن شده و صدای تق‌تق چوب‌های سوزان داخل شومینه با صدای قاشق چنگال‌ها مخلوط شده. یک زن و شوهر روان‌شناس پیر کنارم می‌نشینند برایم استیک می‌آورند و با لبخندی به پهنای صورت‌شان می‌گویند: «تو خوش‌تیپ‌ترین و عجیب‌وغریب‌ترین بابانوئلی هستی که ما تا به حال دیدیم.» و بعد می‌پرسند: «می‌آی به‌عنوان مترجم کار کنی؟ برای بیماران فارسی‌زبان.»

ادامه‌ی این مطلب را می‌توانید در شماره‌ی هفتادوچهارم، بهمن ۹۵ ببینید.