استاد، از راهرو، از میان همهمه و سلام سلام دانشجوها، کیفبهدست، میرفت. دلنشین دوید، راهش را بست، روبهرویش ایستاد: «سلام آقای دکتر.»
«سلام جانم، فرمایش؟»
«استاد، شما طوطیخانم یادتان هست؟» استاد نرمه گوشش را با دو انگشت مالاند. دلنشین را نگاه کرد، خوب نگاه کرد. لبخندش را دید: «تو دختر طوطی هستی! چه شباهتی، چه زود بزرگ شدی!»
دلنشین لبخند زد، زیرکانه و شیرین: «دختر همسایه زود بزرگ میشود.» پاکتی از لای کتابی درآورد: «طوطیخانم داده، جا گذاشته بودید. سلام رساند.»
«از کجا میدانست من اینجا هستم؟»
«اسمتان، منصورخان، نشانیها را دادم. استاد، من دانشجوی شما هستم.»
«بازارچهی سعادت، کوچهی سماوران…. بله… بله. پدر و مادرت کی آشتی کردند؟»
«هیچوقت. مادرم راضی نشد.»
تو پاکت عکس بود. عکس نوجوانی استاد، سیاه و سفید، ایستاده کنار مادر و دخترعمهاش زهرا. پشتِ سرشان اتاق پنجدری، تو درگاه گلدان شمعدانی.
استاد تند دوید، رفت سر کلاس.
وقتی منصور نبود، طوطی کلید را از زیر آجر لق سر پلهها برمیداشت، میرفت تو. دماغش را میگرفت. خم میشد، از زیر تخت جورابهای مچاله را برمیداشت، میبرد سر حوض. میشست، با پودر و صابون عطری. میانداخت رو بندِ میان حیاط. میایستاد نگاهشان میکرد. باد جورابها را تاب میداد. طوطی پیش میرفت. بینی جلو میبرد و عطر جورابها را در باد بو میکشید. خوش بود. همسایهها از پشت پنجره و اتاقهاشان نگاهش میکردند. سر تکان میدادند، با چشم و ابرو به همدیگر نشانش میدادند.
طوطی اتاق منصور را دستهگل میکرد. آجرهای ساییده، چرک و سیاه کف اتاق را برق میانداخت. سر و صورتش را میبست. جزوه و کاغذها و کتابها را فوت میکرد، خاکشان را میتکاند. میچید سر تاقچه؛ مرتب و باسلیقه. به کتابها ور میرفت، با شوق ورقشان میزد، بیآنکه چیز زیادی سر درآورد.
منصور دو تا بستنی لیوانی میگذاشت تو پاکت، دور از چشم همسایهها، یکی برای دلنشین، یکی برای مامانش طوطی. اگر دست خالی میآمد، دلنشین میدوید جلویش پاهایش را بغل میگرفت: «منشورکان… بشتنی.» طوطی بغلش میکرد. آرام میزد پشت دستش: «پررویی نکن. شاید بندهی خدا یادش نباشد. پول خرد نداشته باشد.» و رو میکرد به منصور: «ببخشید. خودتان پررویش کردهاید.»
بلند، جوری که همسایهها هم بشنوند، میگفت: «گناهمان را میشورند. واگذارشان میکنم به خدا. به قول قدیمیها دل که پاکه، از لقلق سگان چه باکه؟!»
«درستش این است: دل که پاکه چه منتش به خاکه.»
«شما باسوادید، خیلی سواد دارید. من یک ذره سواد دارم اما کتاب میخوانم. عاشق کتاب شعر و داستانم. تو روستا پنج کلاس ابتدایی درس خواندم.»
«اسم دخترتان را خودتان انتخاب کردید.»
«از روی کتاب داستان، دختر روستایی بود که …» صدای خدیجهخانم آمد: «آهای طوطی، دلنشین الان میافتد تو حوض.»
طوطی دوید و دلنشین را گرفت تو بغل. با سر از منصور خداحافظی کرد، رفت تو اتاقش. دلنشین را گذاشت زمین و عروسکش را گذاشت جلوش.
کتابی از میان کتابهای سر تاقچه برداشت و دوید و آمد. منصور تو اتاقش بود، انگشت زد به در اتاق؛ تقتق: «منصورخان، منصورخان.» منصور فتیلهی چراغ خوراکپزی را پایین کشید، در قابلمه را گذاشت و آمد. طوطی کتاب فریدون مشیری را نشانش داد. بالای صفحهی اول کتاب امضای مشیری بود. تقدیم کرده بود به طوطی.
«یک روز رفتم تو دفتر مجلهاش، نشستم تا آمد. کتابش را خریده بودم. چشمم که بهاش افتاد، گریه امانم نداد. خواستم پاش را ببوسم، اجازه نداد. دستش را بوسیدم و گفتم: این دستی که شعر کوچه را نوشته باید بوسید. ببینید خودش امضا کرده، این هم دستخطش. چه آدم نازنینی است! چه شاعری! خاکی، مهربان. مثلش نیامده. خانه که آمدم، امضا را نشان شوهرم دادم. کتاب را گرفت و محکم زد تو سینهام. کتاب افتاد. رمضان سواد ندارد، این چیزها حالیاش نیست. از هم جدا شدیم، الان دو سال است. منصورخان، هر وقت دست و بالت تنگ بود به خودم بگو. رمضان ماهانه یک خُرده پول به حسابم میریزد. خودم هم تو درمانگاه کار میکنم. خرج زیادی ندارم، اگر نگویی، مدیونی. رمضان میوهفروش است. چرخ دستی دارد. منصورخان، تو کاکای منی، کاکای کوچکم. من برادر ندارم تو هم خواهر نداری.»
صدای جیغ و گریهی دلنشین آمد. منصور نگاه کرد. دوید. دلنشین را که از پله افتاده بود، بغل گرفت. اتاق سه تا پله میخورد تا کف حیاط.
دلنشین سر کلاس، روی صندلی چهارم، ردیف دوم نشسته بود و چشم به دهان استاد داشت. منصور، با صدای نرم و گرم و پُر، از سعدی و غزلهایش میگفت: «استاد بزرگِ سعدیپژوه دکتر غلامحسین یوسفی در مقدمهی کتاب ارجمندش میگوید: سعدی شاعر و نویسندهی بلندآوازهی فارسیزبان بهحق از بنیانهای مهم ادب و فرهنگ و اندیشهی ایرانی است که در جهان شهره است. او دربارهی یکی از زیباترین و درخشانترین هنرهای والای شاعری سعدی داد سخن میدهد:
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی»
به چشم استاد نَمی اشک نشست. لبها و گونههایش لرزید: «که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی. چه کسی چنین تعریف زیبا، درست و ماندگاری از عشق داده؟»
روی صندلی نشست. با سرانگشت نَم چشمهایش را گرفت و خواند:
«در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم
تاسف میخورم به حال آن کس که گفته است: سعدی ناظم است و شاعر نیست و فقط برخی از غزلهایش به شعر پهلو میزند. زهی بیانصافی، زهی بیمعرفتی.»
آرزو زیر گوش دلنشین پچپچ کرد: «از دکتر بپرس هیچوقت عاشق شده؟»
«خودت بپرس، مگر زبان نداری؟»
«دارم، ولی تو مربای آلوی کلاسشی.»
دلنشین آرنجش را زد به پهلوی آرزو که «گوش کن» و صدایش را بلند کرد: «آقای دکتر، شما هیچوقت عاشق شدهاید؟» دانشجویی از ته کلاس نمک پراند: «اگر استاد عاشق شده بود الان زن و بچههایش دورش را گرفته بودند و به مطالعاتش نمیرسید.»
چند پیکپیک خنده از گوشه و کنار کلاس بلند شد. استاد قدم زد و از پنجره کلاغی را دید که سر صنوبری بیبرگ نشسته بود و تاب میخورد. داشت کلاغ را تماشا میکرد که دانشجویی پرسید: «عشق چیست؟ چه تعریفی ازش دارید؟»
«عشق هزار رنگ، هزار بند، هزار دَنگ، هزار فند، هزار جنگ و هزار وَنگ دارد.»
«استاد، تعریفتان بسیار جامع و کامل و واضح بود ولی ما نفهمیدیم.» استاد نشست روی صندلی، صدایش تا آخر کلاس رفت:
«همه شب در این خیالم که حدیث وصل جانان
به کدام دوست گویم؟ که محلِ راز باشد»
بچهها برای استاد کف زدند، یکی گفت: «خوب جوابش را دادی استاد.»
رو کرد به نمکپران کلاس: «حالا بگیر بشین، تو محلِ راز نیستی. فهمیدی؟»
سرِ شب، رمضان، بابای دلنشین، آمد. کیسهی نایلونی دستش. نارنگیها معلوم میشد. از پلههای اتاق بالا رفت. پلهها خوب دیده نمیشد. سر بلند کرد. چراغ بالای اتاق خاموش بود. روشنایی مُردهای از پشت پرده و پنجره افتاد تو صورتش. با انگشت تقوتق در زد. سرفه کرد. طوطی پرده را پس زد. نگاه کرد. چادرش را انداخت سرش. رو گرفت. در را باز کرد: «فرمایش؟»
«سلام.»
«علیکم سلام.» طوطی سر کرد تو اتاق: «دلنشین، بابات آمده، بیا ببیندت. میخواهد زود برود.»
رمضان دلنشین را بغل کرد. به سینه فشرد. گردنش را بویید. ماچش کرد: «خوبی دخترم؟ ناز من.» ماچی دیگر به گونهی نرم و گرم دلنشین چسباند. دلنشین خودش را کنار کشید، انگار دوست نداشت اینجور چسبیدن را.
«چیه! مامانت گفته از من دوری کنی؟» دلنشین تلاش کرد پیاده شود، از میان بازوها و دستهای زمُخت و پرزور بابا رها شود. بابا دستها و بغلش را وا داد و دلنشین خزید پایین، پیاده شد. رمضان کیسهی میوه را گذاشت روی پلهها: «بخورید، خاصیت دارد، سرما نمیخورید.»
«خودمان داریم. ما تهماندههای مشتریها را نمیخواهیم.»
رمضان حرص خورد. از کیسه دانهای نارنگی برداشت، پاره کرد. پَر نارنگی را گذاشت دهان دلنشین. دلنشین جوید. ترشی تند نارنگی پرید تو گلویش. سرفه کرد، سرخ شد. گلویش گرفت. دهانش مثل دهان گربه باز ماند. طوطی پرید و با انگشت پَر نارنگی نیمجویده را از حلق دلنشین درآورد. دست او را گرفت و برد تو اتاق. صدایش را بلند کرد: «اینها را بِبَر بده به گدا. کسی نخرید آوردی خانه؟»
رمضان سر پلهها نشست. نارنگی دیگری برداشت، پوست کند. پری ازش کند، گذاشت تو دهانش. جوید. شیرین بود. عین قند. کیسه را برداشت. رفت دَم اتاق آقای تبریزی. تعارفش کرد. پیرمرد نارنگی برداشت. رمضان گفت: «بفرمایید، ببینید…»
«شنیدم. همهچیز را همسایهها شنیدند. ماشاءالله همهتان بلندگو قورت دادهاید. عزیز من، دنیا همین است. خودت را بکُشی برای بچهها، راضی نمیشوند. میگذارند میروند. چهار تا بچه دارم، کجایند؟»
پر نارنگی را گذاشت تو دهانش، با دندانهای مصنوعی، لقلق، جوید. آب ترش و تند رفت تو حلقش. سرفه کرد. سرفه کرد، سیاه شد. رمضان تُپتُپ دست زد پس گردن و پشتش که خفه نشود. اشک از چشمهای پیرمرد سرازیر شد: «زنت حق دارد. خفه شدم.»
«خودم خوردم خوب بود.»
«تو چهجور میوهفروشی، بلد نیستی نارنگی خوب و شیرین سوا کنی. باعث خجالت است!» آقای تبریزی سرفه کرد. باقی نارنگی را انداخت تو سطل:
«شببهخیر، برو به کار و زندگیات برس.»
در را بست. رمضان نگاهی به زنجیر چفت بالای در انداخت که میلرزید. زیرلب به بخت و بدبختیاش فحش داد و کیسه را گذاشت و رفت. از اتاق منصور صدای عطسه میآمد.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی هفتادوپنجم، اسفند ۹۵ و فروردین ۹۶ ببینید.