به بابا مسافر دربستی میخورد. زن و شوهر بودهاند. میبردشان زعفرانیه. موقع برگشتن كه داشته از خلوتی و خوشگلی خیابانها کیف میکرده و پیش خودش فکر میکرده چطور است همین گوشه کنارها پارک کنم و یک چرتی بزنم، یکدفعه از در گاراژ یک خانهی درندشت که چهارطاق بوده، پسربچهای همسنوسال من با دوچرخه میزند بیرون و یکهویی جلوی ماشین بنز صدوهفتاد بابا که تو سرپایینی سرعت گرفته بوده، سبز میشود. بابا فرمان را میچرخاند و مویی از کنار پسر رد میشود اما پسر تعادلش را از دست میدهد و میافتد و سرش میخورد به سپر عقب ماشین و همین. ضربهی آنچنانی هم نبوده. حتی سپر ماشین بابا تو هم نرفته. بابا فقط صدای تق شنیده و از آینهی بغل ولو شدن پسره را روی زمین دیده. هیچکس تو خیابان نبوده. بابا میتوانسته نایستد و گازش را بگیرد و بیاید اما میزند روی ترمز و دندهعقب میگیرد که به پسره بگوید: «پسرجون، از خونه بیهوا میزنی بیرون، اونم باسرعت، فک نمیکنی ماشین رد میشه میزنه بهت؟ الان اگه من سر فرمونو نگرفته بودم اینور که دربوداغون شده بودی.»
اما پسرک از جایش بلند نمیشود. بابا پیاده میشود و میبیند پسره دراز به دراز افتاده روی زمین و چرخش هم افتاده آن طرف. ترس برش میدارد. ضربهای نبود که. پس چرا این ولو شده روی زمین؟ گاوت زایید اصغر!
یکدفعه زن و مرد است که مثل مور و ملخ از خانهها میریزند بیرون. انگار مویشان را آتش زده باشند، بابا و ماشینش را دوره میکنند. مردی قدبلند و زنی از خانهی پسره میزنند بیرون و دواندوان خودشان را میرسانند بالای سر پسره. مادره از حال میرود. زنها مادره را میگیرند و مردها هم به پدره کمک میکنند پسره را از روی زمین جمع کند. بابا در ماشین را باز میکند که پسره را بگذارند تو ماشین اما پدره که بابا از جناب سرهنگ گفتنهای همسایهها میفهمد سرهنگ است، بچهبغل به طرف خانهاش میدود و به همسایهها میگوید: «نذارید در بره.»
به بابا برمیخورد. میگوید: «کجا در برم، مرد حسابی؟ من اگه میخواسم در برم که کسی اینجا جلودارم نبود!»
تا بابا بخواهد بجنبد، یکی از همسایهها سوئیچ ماشین را درمیآورد و توی مشت میگیرد. بابا میگوید: «این کارا یعنی چی؟ مگه من خواسم در برم؟ سوئیچو بده من.»
مرد سوئیچ را نمیدهد. بابا که میخواسته بزند مردکهی الدنگ را لت و پار کند، کوتاه میآید و با خودش میگوید: «بذار حال پسره جا بیاد، من میدونم مخصوصا با این مردک.»
پسره را سوار شورلت باباهه میکنند برسانندش بیمارستان و تو همین فاصله هم یک ماشین پلیس و یک افسر موتورسوار آژیرکشان میرسند و به بابا دستبند میزنند و میاندازندش تو ماشین پلیس و یکی از پاسبانها هم سوار ماشین بابا میشود و دنبال افسر موتورسوار راه میافتد که ماشین را ببرند توی پارکینگ شهربانی. بابا به یکی از پاسبانها اعتراض میکند: «مگه دزد گرفتین؟»
مامور میگوید: «ده سال زندان رو شاخشه. میدونی بچهی کیو زیر گرفتی؟»
بابا میگوید: «اتفاقه. پیش میآد. عمدی که نبوده.»
مامور میگوید: «شیکر خوردی! اتفاقه پیش میآد؟ مرتیکه زده بچهی مردمو ناکار کرده، زبوندرازی هم میکنه…»
بابا را میاندازند توی بازداشتگاه. از کی؟ از نزدیکیهای ظهر تا ساعت نه و ده شب بدون آب و غذا. هرچی هم التماس کرده که حداقل بگذارید یک زنگ بزنم به خانواده خبر بدهم، گوش کسی بدهکار نبوده. هی فکر و خیال، هی فکر و خیال، هی فکر و خیال. بالاخره سر و کلهی یک سرباز پیدا میشود که بابا را میبرد پیش افسر نگهبان و بابا آنجا میفهمد که پسر سرهنگ نرسیده به بیمارستان تمام کرده. دودستی میزند توی سرش و میافتد به گریه که چه خاکی توی سرم شد. مامان هم همین را میگفت. گریه میکرد و میگفت: «چه خاکی توی سرم بریزم؟ چه بلایی سر اصغر اومده که نیومده؟»
نه شوکت خانم حریف شد که آرامش کند نه روشن خانم. روشن خانم گفت: «گریه میکنی، بکن، ولی چرا خودتو میزنی؟ فکر بچههات باش.»
مامان گفت: «فکر بچههامم روشن خانومجون که دارم خودمو میزنم وگرنه واسه اصغر که خودمو نمیزنم.»
روشن خانم گفت: «بچهها که اینجا پیشتن. طفل معصوما رنگم به روشون نیست.»
مامان گفت: «پیشم هستن ولی چهجوری شیکمشونو سیر کنم؟»
شوکت خانم گفت: «وا؟ ملیحه خانوم، یه طوری حرف میزنی انگار اصغر آقا خدای نکرده…»
مامان گفت: «حتما یه چیزیش شده شوکت خانومجون، وگرنه آدمی نیس که بیخبرمون بذاره. از صب رفته نیومده. همیشه ناهار میاومد. الانم که ده شبه…» و محکم زد روی پایش و گفت: «با بودنش یه جور میچزونتم با نبودنش یه جور…»
مطمئن بودم الان میگوید کاش چاره داشتم میگذاشتم میرفتم…
گفت: «کاش چاره داشتم، میذاشتم میرفتم…»
به شنیدن این جمله عادت کردهام، نزدیک سه ماه است. اولها نگران میشدم اما حالا دیگر نه. فقط حرفش را میزند. این جمله از وقتی افتاد توی دهنش که من برای اینکه دل افسانه را آب كنم، قضیهی بستنی خوردن خودم و بابا را با لیزا به او گفتم. حالا خوب است عقل به خرج دادم و به افسانه نگفتم اسم زنه لیزا است، وگرنه به قول بابا مامان دوره میافتاد توی شهر تا لیزا را پیدا کند. بابا از قبل با لیزا آشنا نبود. داشتیم با هم از گاراژ برمیگشتیم که یک زن قدبلند که کتدامن کرم پوشیده بود با کفشهای پاشنهبلند قرمز، دست بلند کرد. کیفش هم قرمز بود. بابا زد روی ترمز. زن سرش را آورد توی پنجره. گفت: «میرم تجریش.»
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی هفتادوششم، ارديبهشت ۹۶ ببینید.