«در عروسی، در عزا، در خیابان، دوستان و آشنایان همهجا از من مشاوره میخواهند اما پیش نمیآید که بخواهند برایشان کاری کنم. قاضی شاید بتواند روند امور را در دادگاه تسریع کند ولی توصیه در حکم قاضی تاثیری ندارد. گاهی چیزهایی را در حیطهی اختیاراتم لحاظ میکنم. مثلا اگر قانون به من اجازه داده باشد از شش ماه تا دو سال حکم کنم آنوقت ناچارم شرایط متهم را در نظر بگیرم. اینکه مجرد است یا متاهل، سابقهدار است یا نه، انگیزهاش چه بوده، رضایت شاکیهایش را گرفته یا نه و... در این موارد میتوانم حداقل یا حداکثر حکم را بدهم. این کار نه خلاف شرع است نه خلاف قانون اما اینکه بدانم کسی گناهکار است و تبرئهاش کنم، نه. در مورد خون هم که کلا ماجرا فرق دارد. من معتقدم خون خودش میگیرد. تاریخ نشان داده حتی اگر سالها بگذرد خون پایمال نمیشود. برای همین است که فکر میکنم قاضی نمیتواند در حکم خون اشتباه کند.»
قاضی حسین اصغرزاده برای کسانی که خبرهای حوادث را دنبال میکنند چهرهی شناختهشدهای است. او که زمانی بازپرس ویژهی قتل بوده، حالا یکی از قضات دادگاه کیفری شماره یک تهران است. دفتر کارش همیشه شلوغ است. متهمها و وکیلها و شاکیها با پروندههای قطورشان میآیند و میروند. بعد از پایان دادگاهها هم شعبه پر میشود از کسانی که یا برای تشکر آمدهاند یا برای حرفی یا توصیهای. او همهی پروندهها را با اسم خاصی به یاد دارد. مثلا پروندهی «علی سیاه» یا «پروندهی تهرانسر» بعد درست عین یک کامپیوتر، فایل طرف توی ذهنش باز میشود. با جزئیات تمام مو به مو همهی وقایع و آدمها را به خاطر میآورد. متن پیش رو تنها بخشی از خاطرات او از میان پروندههای بیشمار بیستوسه سال کارِ بازپرسی و قضاوت است.
اوایل کارِ قضاوتم بود. قاضی جوانی بودم و قرار بود پسر جوانی را محاکمه کنم که به قتل دختر مورد علاقهاش متهم بود. قاتل مقتول را دوست داشت و میخواست با او ازدواج کند اما بعد متوجه میشود که دختر اهل شیطنتهای اخلاقی است و همزمان با او با پسر دیگری در ارتباط است. با دختر حرف میزند و چند بار قانعش میکند که دست بردارد اما دختر گوش نمیدهد. پسر تصمیم میگیرد برای خداحافظی با او در قهوهخانهای در جادهی چالوس قرار بگذارد. مینشینند و پسر شروع میکند به گفتن اینکه دل کندن سخت است و اینجور حرفها اما کمکم کارشان به مشاجره و بحث میکشد. پسر که بهدلیل مصرف مشروب حال خوشی نداشته، روسری دختر را دور گردنش میاندازد و خفهاش میکند. بعد هم با سنگ چند ضربه به سرش میزند و رهایش میکند و برمیگردد کرج. آنجا ترس و دلهره برش میدارد. فکر میکند بهتر است فرار کند. بلیت میگیرد و به سمت یکی از شهرهای آذربایجان غربی سوار اتوبوس میشود. در اتوبوس هم کماکان به خوردن مشروب ادامه میدهد.
کمکم عذاب وجدان میگیرد و پیش خودش فکر میکند شاید دختر زنده باشد. زنگ میزند به پلیس کرج و میگوید من در فلان جا با دختری درگیر شدم. یک ضربه به او زدم و فرار کردم. بروید ببینید شاید زنده باشد. پلیس به محل میرود و چون شب بوده بهسختی جسد دختر را پیدا میکند. وقتی پسر دوباره زنگ میزند، افسر پرونده میگوید دختر را نجات دادیم. الان در بیمارستان است و خیلی مشتاق است تو را ببیند. از وقتی به هوش آمده صدایت میزند. پسر به هوای این حرفها برمیگردد و دستگیر میشود.
در تحقیقات اولیهی ادارهی آگاهی پسر به جنایت اعتراف کرده بود. پرونده کامل شده بود. روز دادخواست پرونده را برای رسیدگی به من بهعنوان دادرس ارجاع دادند. کمی دلهره داشتم. آن زمان مثل حالا نبود که چند قاضی در دادگاه قتل حضور داشته باشند. فقط من بودم که قرار بود در آن پرونده قضاوت کنم. به رئیس شعبه گفتم من تازه اول کارم است. گفت نگران نباش. همهچیز آماده است؛ مقتول، قاتل، اعتراف هم که کرده. فقط یک استناد به ماده میخواهد.
جلسه شروع شد. به متهم گفتم طبق این دلایل متهم هستی به ارتکاب قتل عمد. اتهام را قبول داری؟ گفت: «نه. من نکشتم.» گفتم: «یعنی چی نکشتم؟ از اول تا آخر پرونده اعتراف کردی.» گفت: «نه. اون اعترافها بهزور بوده. من رو تو آگاهی زدن که اعتراف کنم.» دلیلها را برایش خواندم. گفتم: «شما با هم دوست بودین، اون روز خودت از شهرستان زنگ زدی به پلیس اطلاع دادی، خودت با تماس خودت اومدی کرج و خودت رو معرفی کردی…» هرچه من تفهیم کردم جوان منکر شد.
ادله آنقدر قوی بود که در نهایت حکم به قصاص دادم اما ته دلم سفت نبود. شاید بهخاطر تجربهی کم آن زمانم بود و شاید بهخاطر اینکه نه سر صحنهی قتل رفته بودم و نه تحقیق کرده بودم و نه متهم را از ابتدا خودم بازجویی کرده بودم. با خودم فکر کردم حتما متهم به حکم اعتراض میکند و میرود دیوان عالی کشور. آنجا قاضیها باتجربهترند. اگر حکم ایراد داشت، تبرئهاش میکنند. اما رای رفت دیوان عالی کشور و تایید شد. با خودم گفتم شاید در استیذان تبرئه شود اما قاضی عالیرتبهی آنجا هم حکم را تایید کرد.
یک شب قاضی اجرای احکام با من تماس گرفت و گفت فلان روز اجرای حکم است. گفتم: «پرونده رو خوندی؟» گفت: «آره. از اول تا آخر. جالب بود.» گفتم: «نظر شخصیت چیه؟» گفت: «از نظر من و ادلهی پرونده، قاتله.» این حرفها من را تسکین میداد. سه قاضی دیوان عالی و یک قاضی استیذان حکم را تایید کرده بودند و قاضی اجرای احکام هم با حکم آنها موافق بود اما باز هم روز اعدام نتوانستم نروم. ساعت چهار صبح رفتم زندان کرج. پسر را آوردند. خانوادهاش هم آمدند. به پسر گفتم: «پسرم، دیگه حکم قطعی شده. اگه تو زندان بهت یاد دادن که اگه انکار کنی نمیتونن اعدامت کنن، الان دیگه پای چوبهی داری. واقعیت رو بگو. اعتراف کن. توبه کن. این دنیا برات تموم شد. شاید اون دنیا بخشیده بشی.» گفت: «ببین! من بیگناهم. حق من خورده شده. تو داری من رو بیگناه میکشی. خونم یقهت رو میگیره.» هرچه گفتم غیر از «بیگناهم» چیزی نگفت.
ترس تمام وجودم را گرفت. هرچه فکر کردم دیدم از لحاظ قضایی رای صد درصد درست است. گزارش جسد، آزمایشات… اما چرا قاتل اینطوری میگفت؟
رفتم سراغ اولیای دم و با آنها صحبت کردم. گفتم دختر شما هم شیطان بوده و خطا کرده. این پسر هم جوان بوده، نفهمیده… مادر پسر هم آمد و بالاخره با هر دردسری بود بعد از یک ساعت گفتوگو رضایت خانوادهی مقتول را گرفتم. هر دو هم خانوادههای تنگدستی بودند. آن زمان منزلشان را چهلوپنج میلیون تومان قولنامه کردند به نام خانوادهی مقتول و رضایت دادند.
من هنوز کلافه بودم. گفتم متهم را ببرند بازداشتگاه. آنجا هرچه از دهانم درآمد به او گفتم. گفتم: «حالا رضایتت رو گرفتیم ولی کسی که از قصاص تبرئه میشه، سه تا ده سال حبس داره. اینجا واقعیت رو نگی من میدونم و تو. کشتی یا نکشتی؟» گفت: «آره. کشتم.» گفتم: «پس چرا گفتی نکشتم؟!» گفت: «امید نجات داشتم.» گفتم: «فلانفلانشده، فکر نکردی اگه اعدام شده بودی من دیوانه میشدم؟ تا آخر عمر به خودم میگفتم بیگناه بود و من کشتمش؟» گفت: «حالا دیدی نتیجه داد؟!»
شاید هم راست میگفت. ما همیشه سعی میکنیم از خانوادهی مقتول رضایت بگیریم. قانون و شرع این دستور را به ما داده اما اگر پرونده اینطور پیش نمیرفت شاید من چهار صبح نمیرفتم زندان.
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی هفتادوششم، اردیبهشت ۹۶ ببینید.