آیا داستانکوتاه مقدمهای است برای نوشتن رمان یا این فرم بهتنهایی استقلال و توانِ کافی برای جلب مخاطب دارد؟ نویسندگان زیادی از داستان کوتاه به نوشتن رمان رسیدهاند. انگار داستانکوتاهنویسی دستگرمی باشد. آیا این زیر سوال بردن اهمیت فرم ادبی داستانکوتاه نیست؟ در این جستار جونو دیاز نویسندهی آمریکایی که برای اولین رمانش برندهی جایزهی ادبی پولیتزر شده است از تغییر مسیرش به سمت نوشتن داستانکوتاه میگوید، از اهمیت نوشتن در این سبک و اینکه چطور توانسته در این قالب به بلوغ دوران نویسندگیاش برسد.
بیست سال گذشته را به خواندن و نوشتن داستان کوتاه گذراندهام؛ این موضوع براي من كه نويسندهام امري طبيعي است ولی خب بیش از نیمی از زندگی بزرگسالی من است. بهگمانم با خود میگویید طرف از آن مومنان واقعی به داستان كوتاه است. بیردخور هر سال دارم همین فرم را درس میدهم و تا از من میخواهند جایی دربارهی یک فرم ادبی سخنرانی کنم (که البته کم پیش میآید)، ناگزیر موضوع جلسهی آن روز، داستان کوتاه میشود. حتی حالا هم که کلا بر نوشتن رمان متمرکز شدهام، داستان کوتاه هنوز ژانری است که بیش از همه هوایش را دارم. این حرفِ مزخرفِ «مرگ رمان» که با شیوعِ سرخکواری مدام از دهان جماعتی از اهالی ادبیات بیرون میآید، آنچنان متاثرم نمیکند که از کسی بشنوم هیچوقت داستان کوتاه نمیخواند. یک چنین وقتهایی میبینم مثل دیوانهها افتادهام به تبلیغ مذهبیِ داستان و آنقدر شورش را درمیآورم که حتی مجموعهداستانهای محبوبم را برای طرف پست میکنم. (واقعا ها! این کار را میکنم) از این سایهی بیپایانی که بر داستان کوتاه افتاده متنفرم ـ حالا میخواهد کارِ ناشر، ویراستار یا نویسندهای که بدِ این فرم را میگوید باشد، یا هرکسی که آن را بهدردبخور و آنقدر که باید پرفایده نمیبیند ـ و هر وقت هم که مجموعهداستانی جایزهای میگیرد یا پرفروش میشود، سرحال میآیم (که این اتفاق هم دارد کمتر و کمتر میافتد). همیشه لااقل یک مجموعهداستان روی میز کارم یا بغل تختم هست که بخوانم و هفتهای هم نیست که داستانی نخوانده باشم که ذهنم را درگیر خود نکرده باشد. همانقدر حیرانِ زیبایی درخشان این فرمم که کشتهمردهی تحولطلبی و زایندگیاش. عاشق تاثیرات مرموزش هستم، اینکه چطور برخلاف رمان که شکوه و عظمت خود را مدیون گسترشپذیری و اندازهاش است، نیروی مهیب و عظیم داستان کوتاه از ایجاز و امتناعش نشئت میگیرد. یا به قول داگوبرتو گیلب، در داستان «کوتاه بزرگ است و قدرت آن در ساده و مقتصد بودنش است نه در تعداد کلماتش». اگر رمان فرم ادبی محبوب فرهنگ ما است، که همهی فتوحات ادبیمان را بارِ آن میکنیم، اگر رمان بهقولی شوالیه جیمی لنیستر[۱] ما است در این صورت داستان کوتاه هم تایریِن[۲] ما است: برادر کوچکهی تحقیرشدهی ماجرا، سگ همیشه بازندهی ماجرا. اما چه سگ بازندهای. کافی است ده دوازده صفحهای به یک داستان مجال بدهید تا قلبها، استخوانها، قفسها و غرورتان را درهم بشکند. اگر آدمِ درستش نوشته باشدش، آن شور و شری که در هر گِرم داستان کوتاه است تقریبا در هیچ فرم ادبی دیگری پیدا نمیکنید. دقیقا همین ترکیب هستهای نشئهآورِ ایجاز + تاثیر است که نسلها خواننده و نویسنده را مسحور خود کرده و درست به همین دلیل، داستان کوتاه همچنان بهترین نویسندگان ما را جذب خود میکند اما چنین قدرتی بیهزینه به دست نمیآید. فرمی قاطع و بیتخفیف که از همراهانش دقتمندیِ اعصابفرسایی طلب میکند. رمان میتواند کلی سهلانگاری و سردستیکاری کند و با اینهمه همچنان یقهی جماعت عظیمی را بگیرد ولی از آن طرف، داستان کوتاه با دو سه جملهی نسنجیده میتواند خراب شود. در حالی که رمان قبل از آنکه به جای درخشانش برسد میتواند چند فصل فس و فس کند، داستان کوتاه باید حواسش به کارش حتی به جملهی اولش باشد. داستانهای کوتاه چهارمضرابنوازیاند و برای فرمبازی مثل من، خواندنِ فقط یک داستان خوب، شور و هیجان تماشای یک بندبازی را دارد. نویسنده که از اول تا آخر جمله به جمله، صحنه به صحنه، صفحه به صفحه کار را پیش میبرد، آدم اصلا نفس کشیدن هم یادش میرود.
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی هفتادوهفتم، خرداد ۹۶ ببینید.
* این جستار با عنوان On My Way to the Novel, I Fell in Love with the Short Story در مقدمه ی کتاب The Best American Short Stories 2016 منتشر شده است.