از لحظهای که پایشان را از مهمانیِ پیشوازِ بچه بیرون گذاشته بودند، تروا یک کلمه هم حرف نزده بود. همینطور که دخترش گلوریا سعی میکرد زیرِ فرمانِ ماشین، جای راحتی برای شکم برآمدهاش پیدا کند، تروا دستمالِ توی دستش را گلوله کرد و در فکرهایش غرق شد. فکرهایی که یک سوژه بیشتر نداشت: مادرشوهرِ گلوریا، گایل، که از وقتی پسرش با گلوریا عروسی کرده بود، مدام روی اعصاب تروا بود، حتی خودِ شب عروسی. مادر داماد باید لباس بِژ بپوشد و دهنش را ببندد. همه این را میدانند بهجز گایل. به جای اینکه توی آشپزخانه کمکِ تروا ژامبون خرد کند، دمِ در مثل سربازهای کاخ رژه میرفت و خود نشان میداد. بعد هم که با آن کادوی ماه عسلش (یک هفته اقامت در سواحل مکزیک) کاری کرده بود بخاریِ حمامِ اهدايي تروا مسخره بهنظر بیاید و اگر همینها کافی نبود حالا میخواست بچهی گلوریا را مالِ خودش کند؛ اولین نوهی تروا را.
گلوریا گفت: «چرا ساکتی مامان؟ بهت خوش گذشت؟ دیدی گایل چند تا جایزه برد؟ فک کن! بيستوسه تا کلمه با اون حرفها ساخت. نگفتی تو چند تا ساختی؟»
تروا گفت: «یکی: الدنگ!»
گلوریا گفت: «مامان، نگو!» و بعد از کمی سکوت ادامه داد: «شنیدی گایل میخواد از تولد بچهمون فیلم بگیره؟»
تروا گفت: «همین بغل نگه دار میخوام بالا بیارم.»
گلوریا باملایمت جواب داد: «مامان، دلیلی نداره به گایل حسودی کنی. بچهی من نوهی تو هم هست و جفتتون به یه اندازه میتونین باهاش وقت بگذرونین.»
تروا خندهی ناجوری کرد و گفت: «حسود؟ فک میکنی من حسودی میکنم؟ چرت نگو. واسه بچهت ما دو تا هیچ فرقی نداریم. فقط من اون مادربزرگیام که براش خرس عروسکی خرید و گایل، اون مادربزرگی که باغوحش ساندیهگو رو بهش کادو داد. ولش کن. ژامبون بهنظرت چطوره؟»
«چطور؟»
«میخوام ببینم واسه شام کریسمس چی درست کنم.»
«مامان، هشت ماه تا کریسمس مونده. هنوز عید شکرگزاری رو هم رد نکردیم.»
«اون که تکلیفش معلومه. بوقلمون داریم.»
گلوریا سرعت ماشين را کم کرد و صدایش را پایین آورد. «مامان، قبلا یه بار دربارهی اینا حرف زدیم. من و چاک نمیتونیم واسه هر عید و تعطیلاتی از این خونه بریم اون خونه و جای چار نفر ـ کمکم پنج نفر ـ غذا بخوریم. بخوام همهی والدین رو راضی نگه دارم، میشم دویست کیلو.»
«اگه میخوای بری پیش گایل، خب بگو میخوام برم پیش گایل. قبلا با ناامیدی زندگی کردم، بازم میتونم.»
گلوریا ماشین را نگه داشت و رو کرد به مادرش.
«مامان، قصهی اون دو تا زنی که سرِ یه بچه دعوا داشتن یادت هست؟»
تروا با تلخی سر تکان داد.
«زنها جفتشون ادعا میکردن بچه مالِ اوناس. آخرش قاضی شمشیرش رو درآورد و گفت حالا که هیچکدوم کوتاه نمیآین، نصفش میکنم که به جفتتون برسه. اونجا بود که مادر واقعیِ بچه از ادعاش کوتاه اومد و قاضی فهمید که بچه واقعا مال کیه. میدونی حرف این قصه چیه مامان؟»
تروا با چشمهای خیس به دخترش نگاه کرد و گفت: «حرفش اینه که گایل دهنشو بست و نوه رو مال خودش کرد و حالا من موندم و یه بوقلمون هشتکیلویی و پنج کیلو ژامبون.»
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی هفتادوهفتم، خرداد ۹۶ ببینید.
*اين متن انتخابی است از كتاب Motherhood: The Second Oldest Profession كه در سال ۱۹۸۳ منتشر شده است.
زیبا و تکان دهنده