آدمهایی با چهرههایی تکیده، مات و آرام که با لباسهای فرم آبی یا سبز پشت پنجرهها به انتظار نشستهاند. این اولین تصویری است که با شنیدن نام بیماران اعصاب و روان به ذهنمان میآید. چهرههایی که انگار قید گذر روزها ازشان برداشته شده؛ هر روزشان را مثل روز پیش میگذرانندو تا آخر عمر همینطور خواهند بود. کسانی که احتمالا ته ذهنمان بیشترین سهم روزمرگی و بیاتفاقی را برایشان تصور کردهایم اما مگر میشود روزهای آدم هایی پر از خیالات عجیب و غریب، بدون اتفاق بگذرد؟
سرای احسان یکی از این مراکز نگهداريِ بیماران اعصاب و روان است که بیمارانش خانواده ندارند یا گم شدهاند، یا خانوادهشان توانایی نگهداری از آنها را ندارد. در سرای احسان دکتر و پرستار و بهیار و روانشناس در اصل خانوادهی بیماران میشوند. کسانی که هر روز از احوال آنها خبر دارند. خصوصا بهیارها که ساعت به ساعت با آنها سروکار دارند. آنچه در ادامه میخوانید خاطرات جواد قاسملو، سودابه حاتمی، عطیه رضایی و فاطمه سام، چهار نفر از بهیارانی است که سالها است در این مرکز مشغول به کارند.
هنوز هم هر آدم تازهای را میبیند، میکشدش کنار و آرام با سر پایین از او میپرسد: «میدونی این جمله یعنی چی؟» چیزی که میگوید عبارت بیمعنایی شبیه به این است: «کُلمَژِتِه لو، دو لَه زیته لایتیشن.» بعدش هم دوباره میآید سراغ ما تا برای چندمینبار در آن روز باز هم از ما بپرسد. این اتفاق هر روز بین ما و سجاد تکرار میشود. سجاد خجالتی است و مهربان و صورت گردش همیشه اصلاح شده. موهایش را که بر اساس قانون اینجا ماشین میکنیم، تا وسط پیشانی روییده. لبخندی همیشگی هم روی لبهایش است و هیچوقت دمپاییهایش را لخلخ روی زمین نمیکشد. اگر به او اصرار کنید بدش نمیآید شعرهای زیبایی را که خودش سروده برایتان بخواند. سجاد نوزدهساله است و پنج سال است که در سرای احسان بستری است. نه سراغ خانوادهاش را میگیرد نه مثل بقیهی بیماران سراغ مرخصیاش را. فقط دنبال معنی جملهای میگردد که خودش فکر میکند فرانسوی است و به او الهام شده. از هرکسی که ببیند معنی این جمله را میپرسد. از بازدیدکنندهها، مددکارها، دکترها. فکر میکند این جمله قرار است چیزی را به او بفهماند و تا وقتی آن چیز را نفهمیده عذاب میکشد. یک بار که معاینه میشد دکتر بهش گفت: «چه دارویی بهت بدم که این از سرت بیفته؟»
«اول باید بدونم معنیش چیه؟»
«من که فرانسوی نمیدونم ولی این جمله معنی نداره. فکر نمیکنی بهخاطر بیماریته؟»
«نه. بهخاطر بیماری نیست. اینهمه نوابغ توی دنیا مگه چطوری بودن؟»
همهی این حرفها را هم با سر پایین و صدایی آرام و خجالتزده میگوید. بعضی وقتها آدم با خودش فکر میکند خوش به حالش که به چیزی اینقدر باور دارد و حاضر است بهخاطرش با تمام دنیا که به او میگویند این جمله به خاطر توهم بیماریات است، بجنگد.
خانم نسبتا جوانی بود که تازه آورده بودندش سرا. همان اول مشخص شد که اسکیزوفرنی دارد. مثل بقیهی بیمارها کارهایش را انجام دادیم و فرستادیمش بخش خانمها. مدت کوتاهی که گذشت بهنظرمان رسید ظاهرش ذرهذره دارد تغییر میکند. شکمش داشت بزرگ میشد. دو پرستار از بخش زنان را که ماما هم بودند صدا کردیم. مشکوک شدند. بردند سونوگرافی و نتیجه مشخص شد. زن باردار بود. از آن روز به بعد مددکارهای بخش زنان بیشتر هوایش را داشتند و مدام مراقبش بودند. طبق تخمینی که زدند هنوز خیلی مانده بود تا زمان زایمان اما یک روز زن یکهو دردش گرفت. ششونیم بعدازظهر بود که دردها شروع شدند. اول منقطع و بعد ممتد. زن داشت واقعا زایمان میکرد. زایمان داشت بهسرعت پیش میرفت و هر لحظه ممکن بود بچه به دنیا بیاید. فاصلهمان تا نزدیکترین مرکز درمانی زیاد بود. هرچه سبک سنگین کردیم دیدیم جابهجاییاش خطرناکتر است. ماماهای سرا را صدا کردیم و با همان امکانات اولیه و بسیار محدودی که داشتیم دستبهکار شدیم. چند دقیقه بعد نوزاد به دنیا آمد. یک پسر زیبا و سالم. وضعیت جسمی مادر هم بسیار خوب بود.
خبر که به بخش زنان مددجو رسید اوضاع کن فیکون شد. ذوق و شوقشان کنترلناپذیر بود. پشت شیشههای بهداری جمع شده بودند و هرکدامشان برای اینکه بتواند نوزاد را بهتر ببیند از سر و کول هم بالا میرفتند. مددکارها نوزاد در پتو را بلند کردند و از پشت شیشه نشانشان دادند. همهشان دست از بالا رفتن از سر و کول هم کشیدند و محو تماشای نوزاد شدند. اوضاع که کمی سروسامان گرفت تازه فهمیدیم لباس نوزاد نداریم. چون تا زایمان زن خیلی مانده بود هنوز برای نوزاد لباس نخریده بودیم. مددکارها نوزاد را در ملحفهای پیچیده بودند و جلوی بخاری برقی گذاشته بودند تا گرم شود. ساعت تقریبا نه شب بود که همراه یکی دیگر از مددکارها به شهر رفتیم تا برای بچه لباس بخریم. بیشتر مغازهها تعطیل بودند. بعد از کلی گشتن یک مغازه در شهر ری پیدا کردیم که باز بود. یک دست لباس نوزادی و یک بسته پوشک خریدیم و به سرا برگشتیم.
مددکارها مثل بچهی خودشان از نوزاد مراقبت میکردند. چون مادر نمیتوانست به نوزاد شیر بدهد مددکارها شیرش را میدوشیدند و به نوزاد میدادند. مادر هر بار که بچه را میدید میگفت اسمش را بگذاریم احسان. احسان تنها یک شب مهمان ما بود. مادرش شرایط نگهداری از او را نداشت و طبق قوانین باید نوزاد را به شیرخوارگاه تحویل میدادیم. بعد از رفتن نوزاد مادرش هر روز به خیال اینکه بچه در اتاق ما است، میآمد پشت در. هر بار برایش توضیح میدادیم، گوش میکرد و باز میرفت تا روز بعد. این تنها باری بود که از بیماری یک مددجو خوشحال بودیم. لااقل میتوانست دوری از فرزندش را فراموش کند.
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی هفتادوهفتم، خرداد ۹۶ ببینید.