آفریقا سفر اولم نبود. پیش از این با دوچرخهام شش هفت تا کشور رفته بودم ولی به کشورهای آفریقایی که میرسیدم ته دلم کمی ترس بود. قبل از سفر مثل همه یک تصویر کلیشهای از آفریقا در ذهن داشتم: قارهای درندشت و داغ با بیابانهایی تمامنشدنی و جنگلهایی گرم و مرطوب و تودرتو و حیواناتی ناشناخته و از همه مهمتر مردمی کاملا متفاوت. تفاوت از رنگ پوست شروع میشد و به فرهنگ و آداب و رسوم که میرسید، زاویه آنقدر باز میشد که انگار هیچچیز در عالم نمیتوانست ما را به آنها ربط دهد. قبیلهای سیاهپوست و بدوی که دور آتش حلقه زدهاند، وردهایی را تکرار میکنند و هیچ از غریبهها خوششان نمیآید اما من دقیقا به قصد دیدن همین مردم سیاهپوستِ متفاوت و چشیدن طعم زندگیشان آفریقا را انتخاب کرده بودم. پس باید ترس را کنار میگذاشتم.
قبل از سفر که دزد پاسپورتم را زد، همه میگفتند قسمت نیست بروی آفریقا ولی چند روز مانده به پرواز دزد قسمت را دور زد و پاسپورتم را برگرداند تا در آخرین روزهای زمستان ۱۳۹۳ یکی از شیرینترین سفرهایم را تجربه کنم.
یک. شهر خدا
گفت: «نترس. کسی با تو کار نداره.» همانطور که خم شده بودم تا چمدان دوچرخه را از روی زمین بردارم، نگاهش کردم. لبخند میزد. انگار فهمیده بود از فریادهای کوچه خیلی جا خوردهام. گفتم: «نمیترسم اما انگار دارن یکی رو داخل کوچه میکُشن. ببین چطور داد میزنه.» آمد سمت من و کمک کرد تا چمدان دوچرخه را از روی زمین بلند کنم. پرسیدم: «نریم کمکش؟» جواب داد: «به ما ربطی نداره. اینجا نباید تو کار کسی دخالت کرد.»
خانهی اریک ساختمانی بلند با نمای سیمانی بود. پرسیدم: «طبقهی چندم هستین؟» گفت: «هشتم.» خانه آسانسور نداشت. باید اینهمه پله را با دو تا چمدانِ پر میرفتیم بالا. چمدان بزرگتر را بغل زد و راه افتاد. من هم چمدان دیگر را برداشتم و پشت سرش رفتم. توی پاگرد هر طبقه که مثل ایوان خانه سقف نداشت، زنها و مردها ایستاده بودند به سیگار کشیدن. همه منِ سفیدپوستِ تازهوارد را بهدقت نگاه میکردند. بدون اینکه سلام کنند یا چیزی بگویند.
خانهی اریک انتهای یک راهروی طولانی بود. گفت: «چمدونها رو میذاریم همینجا تا من داخل خونه براشون جا پیدا کنم.» داشتم دنبالش میرفتم که گفت: «دوچرخهت رو انگار دوست نداری. اینجا آفریقاست. حواست رو خیلی جمع کن پسر. وایسا اینجا پیش چمدونهات تا من بیام.» در خانه را باز کرد اما پردهی گُلگُلیِ جلویِ در خانه نمیگذاشت داخل را ببینم.
منتظر ماندم اریک صدایم بزند. کمی بعد پردهی جلوی در کنار رفت و دختر سیاهپوست و قدبلندی سلام کرد و گفت: «اریک میگه وسایلت رو بیار داخل.» محو غم چهرهی دختر شدم. باردار بود. میدانستم که زن اریک نیست. زن اریک آلمانی بود. اریک و زنش آنیکا در اوموجا که حومهی نایروبی بود، زندگی میکردند.
وسایل را بردم تو. خانه خیلی کوچک بود. دو اتاق کوچک با کلی وسیله و یک آشپزخانهی نقلی. اریک بهزحمت داخل یکی از اتاقها جایی برای وسایل پیدا کرد. گفت: «باید برم سر کار. شب برمیگردم. راحت باش. مواظب خودت هم باش. به اوموجا خوش اومدی.» مات و مبهوت وسط خانهی اریک ایستاده بودم و دختر غمزدهی باردار زل زده بود به من.
نشستم روی تنها مبل خانه که یک طرف اتاق را گرفته بود. دختر هم طرف دیگر مبل نشست. همهی حواسش به تلویزیون بود. گاهی یواشکی به من نگاه میکرد. ازش پرسیدم: «تو دوست اریکی؟»
«نه. خواهرشم.»
و دوباره به تلویزیون نگاه کرد.
بعد از پرواز طولانیِ تهران ـ کنیا و کلی معطلی و بارکشی توی فرودگاه، هیچچیز به اندازهی دوش آب گرم خوشحالم نمیکرد. از آنیتا پرسیدم: «میتونم حمام کنم؟» سرش را تکان داد که یعنی بله. بلند شد که حمام را نشانم بدهد. هرچه گشتم دوش حمام را پیدا نکردم. یک بشکهی بزرگ آب داخل حمام بود. آنیتا گفت: «از این بشکه آب برمیداری، داخل این لگن میریزی و خودت رو میشوری. اگه آب سرد بود، میتونی با کتری برقی توی آشپزخونه آب داغ کنی. چهار روزه آب قطع شده و آب توی بشکه گرمه.» پرسیدم: «چهار روزه که آب قطع شده؟» جواب داد: «ما اینجا فقط هفتهای سه روز آب داریم اما ایندفعه قطعی آب طولانیتر شده.»
بعد از حمام به آنیتا گفتم که میروم بیرون غذا بخورم. از پلهها که میرفتم پایین، همهاش در فکر کوچهای بودم که ازش صدای فریاد میآمد. رسیدم پایین و رفتم داخل کوچه. کسی نبود. شاید به قول اریک فقط یک دعوای معمولی بود. خیابانها، کوچهها، خانهها و مردم اوموجا من را یاد فیلم شهر خدا میانداخت؛ یک فیلم گانگستری برزیلی. بهخصوص با چیزهایی که اریک از خلافکارهایی گفته بود که بیشترشان مهاجران نیجریهای بودند.
اوموجا یا همان شهر خدا چند تا محله داشت. خانهی اریک در شلوغترین محله بود. بیشتر مغازهها و دستفروشها هم در همین محله بودند. در خیابانهای خاکی کاسبها کاسبی میکردند. بیشترشان زغالفروش بودند. وقتی در خیابان راه میرفتم، متوجه میشدم که مردم زل زدهاند به من. حتی گاهی با صدای بلند از بالکن خانه یا مغازهشان صدایم میزدند «مرد سفید» یا چیزهایی شبیه این. گاهی بهانگلیسی سلام میدادند و حالم را میپرسیدند. حس میکردم یک اروپاییِ چشمآبیِ موبور هستم که دارم در یکی از محلههای قدیمی تهران راه میروم.
اوضاع شهر خدا خیلی آشفته بود. مردم نایروبی هم از اهالی اینجا دل خوشی نداشتند. با اینکه اوموجا حومهی نایروبی به حساب میآمد اما میگفتند مردم اوموجا قوانین خودشان را دارند. با این حال من شهر خدا را بیشتر از نایروبی و مرکز شهر دوست داشتم. حال و هوای زندگی آفریقایی را با مشکلات ریز و درشتش آنجا بیشتر حس میکردم.
دو روزی را باید اینجا میماندم تا دوچرخه را برای سفر آماده کنم. هنوز نمیدانستم از نایروبی به کدام سمت رکاب خواهم زد. تا اینکه با یک دوچرخهسوار آشنا شدم و مسیر خوبی را بهم پیشنهاد داد. قرار شد به سمت مرز اوگاندا و بعد به طرف تانزانیا بروم. بعد از دو روز اقامت در شهر خدا، صبح زود به سمت شهر نایواشا، که در شمال غرب نایروبی است، حرکت کردم.
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی هفتادوهشتم، تیر ۹۶ ببینید.