رمانها و مجموعهداستانهای چیماماندا انگوزی آدیچی جایزههای زیادی بردهاند مثل جایزهی اورنج ۲۰۰۷ و جایزهی ملی حلقهی منتقدان آمریکا در سال ۲۰۱۴. رمانهایش به بیش از سی زبان دنیا ترجمه شدهاند و در سال ۲۰۱۵ هم رمان او با عنوان نيمی از خورشيد زرد جایگاه دهم فهرست کلاسیکهای قرن بیستویکمِ بیبیسی را تصاحب کرد. آرینزه ایفیکاندو سردبیر نشریهی میوز که یکی از مطرحترین نشریات ادبی نیجریه است در این مصاحبه با آدیچی از فرایند نوشتن، فلسفه و تجربههای خواندن و زندگی دوگانهاش بهعنوان نویسندهی مهاجر و نویسندهی بومی حرف میزند.
آثار شما را بیشتر به دلیل بیان احساسات حقیقی تمجید کردهاند. شما هم در توصیف نوع ادبیات محبوب خودتان به همین احساسات واقعی اشاره میکنید. این حقیقت احساسی چیست و آیا چیزی است که بتوان در کلاسهای نویسندگی آموزش داد؟
مطمئن نیستم. یکجور صداقت اصیل است که برای نوشتن داستان واقعی به آن نیاز داریم و نویسندهی جوان ممکن است سر کلاسهای زیادی برود ولی این را به دست نیاورد. شاید بشود بهزور از نویسندهی جوان بیرون کشید ولی در نهایت چیزی است درونی و خصوصی و نویسنده باید خودش به این تصمیم برسد.
آیا از دل موضوع یا ایدهای که نویسنده هیچ حسی و دغدغهای در موردش ندارد میتوان به داستانی با احساسات واقعی رسید؟
خیر. خیلی ساده است، باید دغدغهات باشد، عمیقا. وگرنه خشک و بیروح میشود.
گاهی پيش میآيد که با دوستانم دربارهی کتابهای شما صحبت میکنیم و بعد بحث به شخصیتهای محبوب خودمان در آنها میکشد. یک نفر تازگیها میگفت «شخصیتهایش شبیه همسایههای خانهی بغلیاند.» خودتان هم گاهی گفتهاید عاشق گوش دادن به مکالمات و تماشای مردمید. آیا عمق شخصیتهایتان نتیجهی همین عادتها است؟
اینطور فکر میکنم. همیشه مردم را تماشا کردهام. همیشه هم دوستشان داشتهام. منظورم این است که مردم خیلی جذاباند، چیزهای کوچک بامزهای در آنها پیدا میکنم، این انسانیت پرنقص برایم جذاب است. نویسندههایی هم هستند که اصلا مردم را دوست ندارند و نوشتههای زیبایی هم دارند ولی خوانندهی تیزبین از نحوهی توصیف شخصیتها متوجه نفرتشان از انسانها میشود.
فکر میکنم در یک مقاله، شاید هم مصاحبه بود (مطمئن نیستم)، که دربارهی دختری در آبا نوشته بودید که وقتی سکندری میخورد به جای فحش دادن به زبان ایگبو فحش رکیک انگلیسی میداد. گفته بودید خیلی عجیب است و اگر این را در داستان بیاوریم، محتمل و قابل قبول بهنظر نمیرسد. آیا همین خصوصیت داستان رئالیستی است که شما را آزار میدهد ـ همین درگیر شدن با محتمل بودن و نبودن؟
بله، چون عجیب و دستوپاگیر است. آدمهای خلاق به چیزهای جذاب توجه میکنند و همین چیزها اغلب غیرمنتظرهاند و اصلا عادی نیستند اما ما داستان را برمبنای «محتمل بودن» قضاوت میکنیم و به تجربههای معمولی و قابل پیشبینی خودمان رجوع میکنیم. درک مردم از محتمل بودن هم بر اساس زندگی خیلی محدود خودشان است. اغلب شنیدهام که مردم میگویند «هیچکس در نیجریه فلان حرف را نمیزند یا فلان کار را نمیکند. این خیلی کسالتبار است.»
در کتابِ همه باید فمينیسم باشیم گفتهايد عصبانی هستید. چیزهایی که جنسیت را تعریف میکنند و بیعدالتیهایش عصبانیتان میکنند. آیا میشود گفت که نوشتههایتان از همین عصبانیت نیرو میگیرند؟
فکر کنم، بله. نارضایتی برای نویسنده هم ضرورت است و هم آفت. من از موضوعات بسیاری که دربارهشان مینویسم ناراضیام ـ اغلب هم عصبانیام. باید بگویم یک دلیلی که دربارهی این عصبانیت صحبت کردم، همین بود که عصبانی بودن هم تبدیل شده به موضوعی جنسیتی. ما آنجوری که زنهای عصبانی را قضاوت میکنیم، مردها را قضاوت نمیکنیم. زنها قرار نیست عصبانی باشند. عصبانیت یک زن اصلا جذاب نیست ولی همین در مردها نشانهی قدرت و اقتدار است. بنابراین برای من مهم است که این عصبانیت را بهعنوان یک حس انسانی معتبر در زنها احیا کنم.
ادامهی این گفتوگو را میتوانید در شمارهی هفتادوهشتم، تیر ۹۶ ببینید.
*این گفتوگو فوریهی ۲۰۱۷ در نشریهی The Muse Journal منتشر شده است.