زنها هولهولی در توالت را باز و بسته میکردند، آب را نیمهباز میگذاشتند، دستهای خیس را میکشیدند زیر بغلِ مانتو و میرفتند. مامور ایستگاه از پشت پرده گفت: «چل دیقه توقفه خانوما. » حجم شانههایش را با پردهی کلفت برزنتی داد توی دستشویی: «خط برگشت عیب کرده. رد نشه خط شما نمیره. جلجل نزنین چیز جا بذارین.» و فهرستی از اشیایی را که زنها در این چند سال جا گذاشته بودند زیرلب غرغر کرد. شهره رفت طرف ردیف روشوییهایی که دورتر بود و کسی سرا غشان نمیرفت. ردیف نزدیک در را معلوم بود تازه ساخته بودند ولی ته سالنیها کهنه و زنگزده بودند. حلقهاش را روی کاشی ترکخورده گذاشت، کنار دایرههای صورتی منجمد از شرهی صابون مایع. دستها را برد زیر شیر آب. لوله لرزید و هوا بافشار بیرون زد. آبی نیامد. دختری پشت پرده گفت: «کف سالن میخوابم. بار ندارم که. » مامور گفت: « به داداشت دیروز گفتم چهاروده دیقه نرسی قطار نداریم تا فردا.» هنوز از شیر کهنه، هوا بیرون میزد. زنهایی که در روشوییِ دم در، دست میشستند در سکوت به صدای مامور و دختر از پشت پرده گوش میکردند. کسی حرفی نمیزد. مامور گفت: «آخر شهریور مسافر زیاده. شش وده دیقه جا نمیده. » دختر صدایش بریده بریده میآمد: «دانشگاه اسمنویسیه امروز. باید برم.» از شیر پیش روی شهره، آب کدر بیرون زد. تفِ لوله لرزان و عصبانی. در آینه، پف گریهی دیشب روی روبالشی یکبارمصرف در صورت شهره پیدا بود و مانتوی نخی چروکخورده که تا صبح باهاش روی کاناپهی قطار غلت زده بود. هرکار کرده بود پلکها روی هم نرفته بودند. آب هنوز رنگ آجر بود. شهره همان جا روی نیمکت فلزی کنار روشویی نشست شاید آب زلال شود. ایستگاه چیزی برای تماشا نداشت، توی کوپه هم نمیخواست برگردد. مرتضی چند دقیقه بعدِ دعوا خوابش برد و تا صبح هم خرخر کرد. لابد هنوز هم خواب بود. شهره روی نیمکت فلزی آخر سالن چهارزانو نشست، پشتش را داد به کاشیهای سرد و مرطوب و حرکات زنها در روشوییهای دم در را نگاه کرد. هیچکس این طرف نمیآمد. حس کرد آمده سینما. چهل دقیقه در ایستگاه بیشتر از باقی چهل دقیقههای عمر به نظر میرسید. یک طور وقت اضافه بود که وسط دو دنیا به آدم داده باشند. مادر روسری گلگلی پسربچهی سه چهارسالهی خوابآلود استخوانی را از لای پرده داد تو. چهارتا معلمی که تمام شب در کوپهی کناری از امتیاز و حقوق و ارتقا بحث کردند و نارنگی خوردند هم آمدند. تمام شب نگذاشتند کسی در سالن هفت بخوابد. لطیفههای تلگرامشان یک دور تمام دوره شد و زیر و بالای تمام بخشنامههایی را که میشد پولی ازش دربیاید با هم ردوبدل کردند. شهره سرک کشید و از کنار دست معلمها و پردهی کناررفته، نیمرخ دختری را که به مامور اصرار میکرد کف سالن بنشیند دید. صورت دخترک از صدایش هم ظریفتر بود. معلمها بند کیف را انداختند دور گردن و پاچهبالازده رفتند توی چهار تا توالت کنار هم. مادرِ پسربچه هنوز داشت در توالتها را یکییکی با سر انگشت هل میداد، در که باز میشد یک قدم میپرید عقب، انگار در
همهشان چیز ترسناکی باشد. پسربچه گفت: «میریزه الان. » مادر گفت: «شیلنگها رو انداختن زمین. » مامور ایستگاه مثل همهی مردهایی که سرِ خواب کسی بیدارشان کند عصبی بود: «برو دختر. مخِ منو نجو. » معلمها از چهارتا توالت با هم حرف میزدند: «گفتم لولهی دستمال رو بیار»، «اینقدر هول میکنن …»، «هرچی نارنگی تو یخچالت مونده بود دادی دیشب خوردیم فکر این جاش رو نکردی»، «باادب باشین خانوما» و صدای همان خندهی دستهجمعی که تمام شب در واگن بود. مامور پشت پرده گفت: «خلافه دختر. گزارش میدن.» پسربچهی توالت پنجم، پایش را بهزحمت توی هوا معلق نگه داشت تا مادرش باز سرِ شیلنگ را بگیرد روی دمپایی. چهارمین بار بود. شهره بیهوا نیمخیز شد برود پسره را بغل کند و نگذارد بلرزد. دلش خواست بپرد بگوید پاک شد بچه. از چشمهای گودافتادهی مادره ترسید. مقنعهی نخی را کشید جلوی چشمهایش تا نبیند برای بار پنجم آب میرود توی دمپاییهای قورباغهدارِ پسر. از پایین لبهی مقنعه که کشیده بود روی صورتش، پاهای یکی از معلمها را دید که آمد طرف روشوییهای اینور. تا آمد به خودش بجنبد و مقنعه را بدهد عقب، هزارتومانی جلویش روی نیمکت بود. معلمها، کفش سرِ پنجه، جوراب از جیب آویزان لخلخ رفتند بیرون. شهره بلند شد هزاری را پس بدهد ولی خنده نگذاشت جمله از دهانش بیرون بیاید. مادر پسرک شیلنگ دردست تازه شهره را دید که هزارتومانی به دست گیج آن وسط ایستاده. خنکی نسیم شهریور کویر از لای پرده میآمد تو. شهره دوباره در آینه به خودش نگاه کرد. معلمها اشتباه نکرده بودند. سر و وضعش بیشتر از زنهایی که شستن توالت را قبول میکنند آشفته بود. رد سیاه روی گونهها و کبودی کنار چانه. فکر کرد جاخالی نداده بودم میخورد به چشمم. مرتضی که بطری آب معدنی را پرت کرده بود خودش را چسبانده بود به در شیشهای و قوزکرده تا آخر دعوا مانده بود. شهره مقنعه را مثل همان وقتی که معلمها او را اشتباه گرفته بودند جلو کشید، شانهها را شل کرد و دوباره خودش را در آینهی دستشویی ایستگاه دید. بعد بلندبلند خندید. مادر پسرک هول شد که با این زن عجیب تنها مانده. از ترس، پاهای لرزان و استخوانی پسر به نظرش پاک آمدند. شیلنگ را گذاشت سر جایش. شهره دلش شیطنت خواست. شیطنت شهریورهای بچگی. هوا بوی بازی می داد. دلش میخواست بخندد و خاطرههایی که پشت سرش بود همه گم شوند. دلش خودش را خواست وقتی بلد بود بخندد و خط اخم بین ابروهایش نیفتاده بود. جیبهایش را گشت. فقط دو تا دستمال مچاله داشت.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی هفتادوهشتم، تیر ۹۶ ببینید.
به نظرم باید خودم رو مدیون خانم مرشدزاده ی عزیز بدونم که توی این سالها(راستی از کدام یکی از یادداشت ها و شماره های همشهری جوان شروع شد این آشنایی شیرین؟)با یادداشت ها,روایت ها و داستانهای خودشون این فرصت رو برای من فراهم کردن که توی همچنین فضاهای آشنایی بارها نفس بکشم و بدون اغراق طعم واقعی زندگی رو مزه مزه کنم.
یادم نمی یاد خودم رو جای برادر شاکی و ناراحت کدام یکی از زن ها و مادرهای روایت و داستانهای شما تصور کردم.
ضعفهای کدوم یکی از مردهای آشنای داستانها رو تونستم تحمل کنم؟
با کدام یکی از دخترهای داستانها تونستم تا مرز دوست داشتن پیش برم؟
کدام پدری بود که تا مدتها برای اون غمگین بودم و بعد از آشنایی با اون,کلی پدر و مادر جدید پیدا کردم؟
دارم پابه پای آدم هایی می یام که بعد از یه دوره ی کم حرفی مجال حرف زدن پیدا کردن اما راستش خیال پر حرفی ندارم و نمی خوام از قصد اصلی خودم فاصله بگیرم.غرض از نوشتن این خطوط ناچیز,فقط و فقط
تشکری بود از نوشته های بی نظیر خانم مرشدزاده ی عزیز.قدردانی بابت تمام این چندسال.برای خلق کلمات و تصاویری از جنس زندگی.
برقرار باشید.شما و داستان.