گاهی بدون نقشه هم میشود سفر كرد. وقتی رویاهایمان جای مقصد را بگیرند و تصویرهای كودكی، مقیاس و راهنمای این اطلس خیالی باشند. در متنی كه میخوانید محمدرضا زمانی با همین نسخهی جادویی سفر میكند. خواب و خیالهای كودكیاش را برمیدارد و بدون نقشهخوان و به تنهایی ذهن را روانهی سرزمینهای دور میكند.
من همان شب رفتم. بالش و چیزهای ضروریای را که لازم داشتم بغل کردم و تا صبح همهجا را گشتم. بعدش خالکوبیهای آبی بود، خالکوبیهایی شبیه به طرح ابروهای مادربزرگ که گفت «هیچوقت پاک نمیشوند.» استخوان، استخوان زیبا، زشت، درشت، کوچک. عاج و عاج و عاج. گوشهایی که سوراخ شدهاند، یک بار، چند بار و رنگها و هزاران اندام سیاه در آن میان و پارچهها و سوسمارهایی که گاوهای تشنه را میخورند و پرندگانی که بین دندان آنها را تمیز میکنند و آدمهایی که بعضیهایشان سفیدند. دارکوبها پیوسته بر تنهی دیوارها میزنند و رگهای برجسته و آبی بدن با رگههایی از طلا پوشیده شده و باعث میشوند به یاد بیاورم.
اینها بخشی از تصویرها و تصورات من دربارهی قارهای است که هرگز ندیدهام. در هفتسالگی فقط سه چیز دربارهی آنجا در ذهنم وجود داشت. اول تیم ملی کامرون بود با آن لباس سبز و قرمز و زرد که انگار تمام رنگهای یک قاره را به جام جهانی فوتبال آورده بود و روژه میلا که نزدیک چهل سال داشت و وظیفهاش فقط زدن گل و گرفتن حال کسانی بود که فکر میکردند سنش برای بازی کردن بالا رفته است. دومی، تصوری دربارهی اینکه آنجا از تمام موجودات و حیواناتی که روی کرهی زمین وجود دارد، یک جفت هست. قارهی آفریقا برای من یک چیزی شبیه به کشتی نوح بود بدون خودش. انگار که پیامبر همه را با کشتی رسانده، نفس عمیقی از سر رضایت کشیده و بعد رفته. فکر میکردم آنجا تنها جای زمین است که آدمها، افسانهها، حیوانات و قصههای عجیبش هیچوقت تمام نمیشوند. مثلا، یوزپلنگان نشسته، یوزپلنگان سیر از شکار، یوزپلنگان شکارشده. فیلها و باقی اعضای خانواده، حرکت دستهجمعی گورخرها و هزاران ماهیچهای که بالا و پایین میپرند و آن یکی گور که کوچکتر است و بیشتر میترسد و در مستندها از بقیه جدا میشود و شیر ماده دنبالش میکند و خاک بلند میشود و یک بار هم سر پیچ بدن گورخر میتابد و باز بلند میشود و اشتباهی فکر میکنیم نجات پیدا کرده و بعد که گرد و خاک آرام به زمین برمیگردد و صحنه آهسته است و مغز کمکم به ماهیچهها برای همیشه فرمان ایست میدهد.
و اما سومی، سومین تصویری که در ذهن من میچرخید یک لبخند پهن داشت. مطمئن بودم تمام آدمهای ساکن آن تکهی زمین، طیفی از رنگهای سیاه و زیبا هستند. سیاهِ پررنگ، کمرنگ، مات، براق و سیاه با ورقهای از شبنم صبحگاهی. بچه كه بودم فكر میكردم آدمهای دوستداشتنیاش برای اینکه در شب دیده شوند و به هم برخورد نکنند، دایم لبخندی بسیار پهن دارند و دندانهای سفید و مرواریدهای داخل فکشان جایشان را روی کرهی زمین برای تمام شب معلوم میکند. مثل ستارههای درخشان در آسمان. فکر میکردم چهار نفرشان هم مسئول این هستند که چهار طرف قاره بایستند و لبخند بزنند و برای تمام شب، شرق، غرب، شمال و جنوب زمین را برای مردم، حیوانات، افسانهها، و من، مشخص کنند. البته آنها مشغول زندگی معمولی خود بودند و تنها کسی که با فکر کردن به این تصویر، لبخند پهنی به صورتش میآمد و شبها اینشکلی در خیابان سلام میکرد، خودم بودم.
یادم میآید یک بار آدمی که متعلق به قارهی آفریقا نبود و از ما نبود و دندانهای سفیدی هم نداشت، به جای جواب سلام، نگاه سردی به من کرد که باعث شد تصمیم بگیرم خیلی زودتر تهران را به مقصد قارهی سیاه ترک کنم. بعد هوا کاملا تاریک شد و همان شب رفتم. بالش و چیزهای ضروریای را که لازم داشتم بغل کردم و تا صبح همهجا را گشتم. خط بدن ببرها را شمردم، سر انگشتانم را به ساقههای بلند بیشهها کشیدم، به چند نفر سلام کردم و دیدم که کف دستهای بعضیهایشان کمی نور دارد. سعی کردم به یک بوفالو توضیح بدهم که از او خوشم میآید ولی مجبور شدم فرار کنم. من میدویدم و او میدوید و صحنه آهسته بود. در زمینی خاکی به روژه میلا پاس گل دادم و در آخر به قبیلهای پناه بردم که به یادگار گردنبندی حکاکیشده که چند کیلو طلا آویزانش بود، گذاشتند روی سینهام.
ادامهی این زندگینگاره را میتوانید در شمارهی هفتادوهشتم، تیر ۹۶ ببینید.