در ادامهی سرفصلهای آموزشی دنبالهدار كه تاكنون دربارهی مهارتهای نویسندگی چاپ شده، از شمارههای پیش در صفحهی كارگاه داستان، اصغر عبداللهی داستاننویس و فیلمنامهنویس باسابقه، طی سلسله درسهایی به ارائهی اصول درام و نحوهی اجرای آنها در اثر داستانی میپردازد. عبداللهی در هر شماره، با زبانی ساده، داستان شكلگیری یكی از قصهها یا فیلمنامههایش را در قالبی روایی بیان میكند. این بار او سراغ یكی از اركان اصلی یك اثر نمایشی، یعنی «منظر روایت» میرود و با مرور تجربیاتش در نوشتن فیلمنامهی خواهران غریب این مفهوم را به صورت مصداقی شرح میدهد.
پنج تا داستان کوتاه کوتاه نوشته بودم ــ چرا اینقدر کوتاه کوتاه؟ چون با شور و شعف و سوز بسیار مینوشتم. غریزهی من، قلب من مینوشت، کلمات را در هوا چنگ میزد و ردیف میکرد و طبعا باید در یک نشست و یک نفس نوشت. بعد هم اینكه خلاصهای چیزی نداشتم که مبنای نوشتن باشد. شور و شعف و سوز که تمام میشد کلمات هم تمام میشدند، اصلا ناپدید میشدند و در هوا و دوروبر من دیگر کلمهای نبود که به چیزی که داشتم مینوشتم علاوه کنم. نوشتن چیزی بود شبیه داد زدن یا نجوا کردن که خب در هر دو مورد زود تمام میشد و به پنج صفحه هم نمیکشید. طوری هیجانزده میشدم که هیچ اثری از رمانها و داستانهای خوبی که خوانده بودم در من، در نوشته نمایان نمیشد. نه چیزی یادم میآمد نه چیزی از خواندهها را توشهی راه نوشتن میکردم.
و در هر پنج تا داستان، شخصی (که خودم بودم و نبودم) داشت در مورد همهکس و همهچیز قضاوت میکرد. تندتند هم قضاوت میکرد، جمله بهدلخواه رها میشد، تصاویر و توصیفها بهدلخواه رها میشد، زمان و مکان نصفونیمه رها میشد. گاهی آن شخص که خودم بودم و نبودم چنان در غلیان و شور شعر و اشک غرقه میشد که چی بگویم. رودی از اشک، رودی از کلمه و شخصی که (بعدها) فهمیدم اولشخص مفرد یا (بعدها) شنیدم منِ راوی میباشد بیش از حد به حال خود یله و رها بود.
«اینا داستان نیست ها.»
«چطور؟»
«اینکه یکی به حال خودش باشه و هی از در و بیدر بگه و بنویسه که داستان نیس.»
«چیه پس؟»
«شاید قطعهی ادبی البته اگه گرامرش درست باشه و مطلب نظم و نظام داشته باشه و معلوم باشه شخص راوی چه میخواد بگه. که تو این پنج نوشته نیس.»
خب پس یکجور نوشتن هست که به اولشخص مفرد است، همان که راوی دارد مینویسد یا در سرش حرف میزند یا مثل نامه نوشتن با مخاطب مشخصی حرف میزند یا جایی نشسته و دارد با کسی حرف میزند.
«حرف زدن یک نوع داستانه؟»
«بله اگه حرف فقط در حد همون حرف نمونه.»
«نامه نوشتن یک نوع داستانه؟»
«اگه داستان شده باشه داستانه. اگه فقط گزارش احوال داده باشه یا خبر یا کلیگویی کرده باشه یا… داستان نیس. یه نامههایی یا یه مطالبی هس که قرار نبوده داستان باشه اما طوری باجزئیات و شرح و توصیف و دقت در بیان احوالات درونی و بیرونی اشخاص نوشته شده که از قضا داستان شده یا بگو نزدیک به داستان شده. مثلا پیرمرد چشم ما بود آل احمد خیلی به داستان نزدیک شده یا نامهی خانم فروغالسلطنه به همسرش ظهیرالدوله که در تهران نبوده وقتی خانهاش در حوادث مشروطیت گلولهبارون میشه. یا… هس خیلی هس. شما میخوای داستان بنویسی؟»
«بله.»
«خیله خب ببین منظر روایت چیه، راوی کیه. به اولشخص میخوای بنویسی، به سومشخص محدود، به سومشخص نامحدود. دانای کل، دومشخص هم داریم. تو بعضی داستانها و بیشتر رمانها چند جور منظر روایت داریم یا چند راوی داریم.»
«چیزی هس بخونم یاد بگیرم؟»
«بله هم کتاب تئوری و آموزشی هس هم از خود رمانها و داستان کوتاههای خوب میشه یاد گرفت و بعد که اینا رو یاد گرفتی اگه خواستی داستان بنویسی حس بگیر بیا تو صحنه. یهو نیا تو صحنه. ببین چی میخوای بگی چطور میخوای بگی. حس بگیر بیا تو صحنه. یه چیز دیگهم بگم، گاهی با ایده با فکری که زده به سرت لج کن، بگو نمینویسم بگو چرا باید بنویسم. دیگران نوشتن به اون خوبی من چرا باید بنویسم. اونوقت اگه دیدی یهجوریه که نمیتونی ننویسی یه خلاصه ازش دربیار ببین اصلا پلات (طرح، پیرنگ، بیرنگ) مایه دست میده. اگه پلات میده مضمون قابل عرضی هم میده اونوقت بنویس. منظورم اینه که حس بگیر بیا تو صحنه و خونسرد باش.»
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی هفتادوهشتم، تیر ۹۶ ببینید.