Letitia Huckaby

داستان

یك روز صبح دخترم از خواب بیدار شد و یكدفعه گفت: «مادر، در حضور تو و خداوند قسم می‌خورم كه از امروز به بعد من یه نژادپرستم.» هشت سال دارد. دو ماه پیش موهایش را از بیخ تراشید چون می‌خواست با پسرهای محله بگردد و آنها او را با موهای بلندش راه نمی‌دادند. حالا شبیه آنها شده؛ از بس مستقیم به آفتاب نگاه كرده چشم‌هایش خیره شده و دندان‌هایش روی چهره‌ی آفتاب‌سوخته‌اش سفیدتر از همیشه برق می‌زنند. خیلی می‌خندد. بازی می‌كند. مادرم می‌گوید: «نگاش كن داره بازی می‌كنه. توی خرابه‌ای داره بازی می‌كنه كه یه زمانی كشور قشنگمون بود.» مادرم هر وقت بتواند از مبالغه كردن دریغ نمی‌كند. مطمئنم هیچ‌چیز برایش دوست‌داشتنی‌تر از این نیست كه در یك تراژدی یونانی بازی کند. نقش مهمی هم نمی‌خواهد و به نقش یكی از اعضای گروه كُر قانع است، نقشی كه در آن هشدار بدهد سرنوشت در راه است تا همه‌چیز را نابود کند. مادرم زن خوبی است. همه‌جای بدنش چین و چروك است و همیشه با خودش یك دستمال تروتمیز دارد اما نمی‌دانم منظورش از آنهمه خرابه‌خرابه كردن چیست ـ ما در روستا زندگی می‌كنیم؛ جای بدی نیست. آرام نیست اما بد هم نیست. در شهرها وضعیت بدتر است. در مركز شهر، جایی كه یك زمانی زندگی می‌كردیم، بمبی جان همسرم را گرفت و صورتش را نابود کرد. بیوه‌ی دیگری بهم گفت خوش‌شانس بوده‌ام كه چیزی از شوهرم باقی مانده كه از فوتش خبردار شوم اما من ناسپاس بودم. به روی آن بیوه‌زن تف كردم. با وجود غمی كه داشت رویش تف كردم. گناه است. می‌دانم این كار گناه است اما نصف زندگی‌ام بر باد رفته بود و تماشای چیزی كه برایم مانده بود كار آسانی نبود.

خلاصه، روستا. من با مادرشوهرم كه حالا مادر صدایش می‌كنم زندگی می‌كنم چون نمی‌توانم برگردم پیش مادری كه من را به دنیا آورد. امکان‌پذیر نیست. تا زمانی كه كس دیگری مدعی داشتنم نشده به مادرشوهرم تعلق دارم. البته چنین چیزی هرگز اتفاق نمی‌افتد چون خودم نمی‌خواهم.

روستا سوت و كور است. مردم حرکت ماه را تماشا می‌كنند. در شهر ماه را می‌دیدم ولی خیلی به‌ندرت یادم بود دنبالش بگردم. تنها چیزی كه اینجا در روستا اذیتمان می‌كند سربازان خارجی‌اند. سربازها، سربازها و سربازهایی كه مدام گشت می‌زنند. با ما می‌جنگند و سعی می‌كنند به زبان خودمان بگویند كه دارند آزادمان می‌كنند. شاید. شاید هم نه. از پشت پنجره‌ی خاک‌گرفته (هیچوقت نمی‌توانم تمیز نگهش دارم چون در همسایگی صحرا هستیم) به بیرون نگاه می‌كنم و هر روز سربازها را می‌بینم. فكر می‌كنند آدم خطرناكی پیغام‌های مخفیانه را اینجا پخش می‌كند؛ این چیزی است كه خودم شنیده‌ام. چیزی كه بیشتر نگرانم می‌كند جوان‌های روستا هستند. می‌ایستند و سربازها را تماشا می‌كنند. سربازها از این كار خوششان نمی‌آید و تفنگشان را به سمت آن‌ها، به‌خصوص مردان جوان، نشانه می‌ر‌وند. برای زن‌ها و دخترها خودشان را به زحمت نمی‌اندازند مگر اینكه زن یا دختری خصمانه نگاهشان کند. به‌نظرم دو دلیل وجود دارد كه سربازها از مردان جوانی كه نگاهشان می‌كنند خوششان نمی‌آید. اول اینكه سربازها می‌دانند با چكمه‌ها و لباس نظامیشان زشت‌اند و كاملا آگاه‌اند كه حضور آنها همه‌چیز اطرافشان را خراب می‌كند. دومین دلیل ماهیت تماشا كردن است ـ پسرها و مردان این اطراف با نفرت زیادی نگاهشان می‌كنند، چنان شدید كه آدم احساس می‌كند الان است كه كاری بكنند. بعضی وقت‌ها، فقط با رد شدن از كنارشان، این را احساس می‌كنم ـ وقتی جلوی دیدشان به سربازها را می‌گیرم، از بی‌صبری بدنشان می‌لرزد.

اما راستی‌راستی دخترم این اواخر خیلی به سربازها خیره می‌شود، وقتی سر این كار مچش را می‌گیرم سیلی محكمی بهش می‌زنم. چه كسی می‌داند قرار است چه اتفاقی بیفتد؟ این سربازها می‌ترسند. شاید به كسی شلیك كنند. همسایه‌ام نورا می‌گوید: «اگه اونقدر پلید باشن كه بتونن به بچه‌ها شلیك كنن، دیگه باید به خدا سپردشون. من که فكر نمی‌كنم بتونن همچین كاری بكنن.»
ولی من می‌دانم اینجور چیزها پیش می‌آید. شوهرم استاد دانشگاه بود. به چند زبان تسلط داشت و بهم كتاب می‌داد بخوانم و اخبار كشورهای دیگر را می‌خواند و از احتمالات برایم می‌گفت. باید از دنیا می‌ترسید، باید درها را قفل می‌كرد، پرده‌ها را می‌كشید و داخل می‌ماند ولی این كار را نكرد و بیرون رفت. دخترمان درست مثل خودش است. جلوه‌ای از جاودانگی او است. وقتی هنوز حامله بودم، بهش گفتم كه این همان چیزی است كه می‌خواهم و اینكه او را این‌طور دوست دارم. همیشه از حاملگی وحشت داشتم و می‌ترسیدم، به همان دلایل معمولی‌ای كه دخترها از حاملگی می‌ترسند، دخترهایی كه بیشتر خیال‌بافی می‌كنند تا زندگی. بدنم همه‌اش درد و آشفتگی و گرسنگی بود ـ اگر می‌توانستم رشوه‌ای بدهم تا از این درد خلاص شوم، این كار را می‌كردم. بعد با مرد خودم ازدواج كردم و سخت بهش چسبیدم اما مغزم، همان مغزی كه قبلا می‌گفت هیچ‌وقت از هیچ مردی، هر قدر هم كه خوب باشد، بچه به دنیا نخواهم آورد كم‌كم از چیزهای دیگری خبر داد. اگر دنیا همچنان ادامه داشته باشد، اگر اوضاع مساعد یا دست‌كم قابل‌تحمل بماند، فرزندمان فرزندی خواهد داشت و آن فرزند هم صاحب فرزندی خواهد شد. این چرخه ادامه پیدا می‌کند و با همه‌ی آن فرزندانِ فرزندان ماندن نشانه‌هایی از شوهرم در خصوصیات چهره‌شان، در شیوه‌ی حرکت بدنشان و در تاب دادن بی‌پروای دست‌هایشان هنگام قدم زدن اجتناب‌ناپذیر است. قرن‌ها بعد از این، حالتی از نگاه، لبخند، صدا، شكل ایستادن یا نشستن مردی، به دل كس دیگری می‌نشیند، طوری كه خودش خیلی از آن خبر ندارد و لحظه‌ای شدیدا مورد عشق واقع می‌شود، بدون اینكه بپرسد همه‌ی اینها از كجا آمده. زن‌هایی را كه می‌گویند دخترم كارهایی می‌كند كه دخترها نباید بكنند نادیده می‌گیرم و هر وقت می‌خواهم دخترم را پیش خودم نگه دارم اجازه می‌دهم برود اما نه خیلی دور. نه. نمی‌گذارم خیلی از من دور شود.

بعضی وقت‌ها سربازها من را یاد پسرهای اینجا می‌اندازند. یاد اینكه پسرهایمان یك‌زمانی چطور بودند. به‌خصوص وقتی می‌بینیشان كه وقت ناهار كلاه‌های ایمنی‌شان را برداشته‌اند و سه یا چهار نفرشان روی یك دیوار نشسته‌اند و سعی می‌كنند از ساندویچ‌هایشان و از نور خورشید لذت ببرند ولی در واقع خیلی بی‌قرارتر از این هستند كه لذتی ببرند. بعد اسلحه‌شان را كنار جعبه‌های ناهار می‌بینی و یادت می‌آید كه آنها پسرهای ما نیستند.

«مادر … شنیدی چی گفتم؟ گفتم كه دیگه یه نژادپرستم.»

داشتم دخترم را برای مدرسه حاضر می‌كردم. بلد نیست گره بزند ولی دوست دارد بند كفش‌هایش خیلی گره بخورد.

«نژادپرست علیه كی، دخترم؟»

«نژادپرست علیه سربازها.»

«سربازها كه نژاد نیستن.»

ادایم را درآورد و گفت: «سربازها نژاد نیستن. سربازها نژاد نیستن.»

«انتظار داری چی بگم؟»

هیچ جوابی نداشت، به همین خاطر زد بیرون و به دسته‌ی بزرگ هم‌مدرسه‌ای‌هایش ملحق شد. نگران بودم چون دخترم همیشه سربازها را دیده است ـ هیچ‌وقت توی عمرش زمان یا مكانی را نشناخته كه در آن پشت درخت‌های سرو آسمان آبی باشد و از بوم لجنی یا سیگنال‌های رادیویی پرسروصدا خبری نباشد.
 

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ی هفتادوهشتم، تیر ۹۶ ببینید.

*‌‌‌‌ اين داستان با عنوان My Daughter, the Racist سال ۲۰۱۰ برنده‌ی جايزه‌ی داستان كوتاه بی‌بی‌سی شده و سال ۲۰۱۱ در كتاب Mr.Fox منتشر شده است. نويسنده در قراردادی رسمی حق چاپ ترجمه‌ی فارسی اين داستان را به مجله‌ی «داستان همشهری» واگذار كرده است.