ویژگیهایی مثل ماهگرفتگی، چشمهای دورنگ یا چپدستی تفاوتهايیاند كه در عين طبيعیبودن میتوانند آدمها را به سوژههایی خاص تبدیل کنند. این برچسبهای جالب، خوب یا بد به نشانه تبدیل میشوند و در همرنگی جماعت آدمها را به چشم میآورند و در معرض برخورد قرار میدهند؛ برخوردهاییکه هرکدام میتواند یک داستان باشد، در یک تجربهی این شماره سراغ یکی از این تفاوتها، چپدستی، رفتهایم. چپدستها در اقلیتاند، پراکنده در دنیای بزرگی که برای راستدستها طراحی شده زندگی میکنند، همدیگر را هر جای دنیا که باشند با اولین چراغ سبز، مثل گرفتن دستگیرهی در یا برداشتن قاشق پیدا میکنند و تجربههای مشترک به هم وصلشان میکند. هنوز درست نمیدانیم چپدستها باهوشترند؟ خوششانسترند؟ ورزشكاران بهتری هستند یا ریاضیات را بهتر میفهمند؟ تنها میدانیم که مغز آنها برای استفاده از دست راستِ معمولی برنامهریزی نشده است، ویژگیای که میتواند باعث تفاوت زیادی در کیفیت زندگیشان شود، از دردسرهای هر روزِ کنار آمدن با دنیای راستدست تا نابغه شدن.
دست و بال بسته
مهناز خسروی
مادرم چپدست بود، به دعوای همیشگی او و مادربزرگ عادت کرده بودیم. مادربزرگ سرِ آشپزی با دست چپ، رخت شستن با دست چپ و حتی ورق زدن کتاب دعا با دست چپ مادرم را سرزنش میکرد. رختهایش را دوباره آب میکشید، غذای مادرم را بااکراه میخورد و سر سفره تا فرصتی دست میداد عیب و ایراد احتمالی را وصل میکرد به پخته شدن غذا با دست چپ و کراهت این کار و غیره. مادر هم گاهی از سر لجبازی چای را با دست چپ جلوی پیرزن میگذاشت.
من هم چپدستم؛ این از نگاه تیزبین مادربزرگ دور نمانده بود. تا ششسالگی تمام تلاشش را کرد تا این عادت از سرم بیفتد اما نیفتاد. عاقبت روز اول مدرسه که قرار بود از خانهی او راهی بشوم آخرین تیر ترکش را رها کرد؛ خیال میکرد خیرخواهی میکند، برای همین با روسری بزرگی دست چپم را محکم به پهلو بست و مانتو را تنم کرد تا مجبور باشم از دست راست استفاده کنم. روز اول و دوم و سوم معلم و بچهها خیال میکردند یک دست بیشتر ندارم. آستین خالی دست چپم که توی هوا تکان میخورد بچهها را میترساند و نمیگذاشت طرفم بیایند. ظهرها خودش دنبالم میآمد و قبل از رسیدن به خانه دستم را باز میکرد، من هم چیزی نمیگفتم. روز چهارم یا پنجم سر کلاس دستم شروع کرد به خاریدن، انگار چیزی دستم را گزیده بود. آنقدر وول وول زدم تا معلم متوجهم شد. از شدت سوزش و خارش گریهام گرفته بود. خانم معلم که خیال میکرد باید با من مهربانتر از بچههای دیگر باشد مرا برد دفتر. آنجا بود که سادهدلانه گفتم: «میشود دستم را باز کنید و بعد که خاریدنش تمام شد دوباره ببندید؟»
هنوز صورت خانم مدیر و معلمها را موقع تماشای دست صحیح و سالمی که از زیر روسری بیرون میآمد یادم است.
بابا مادربزرگ را بهزور آورد مدرسه. معلمی برای مادربزرگم شغل نمرهیک بود، بهنظرش میرسید زن یا مردی که معلم است از دار دنیا همهچیز دارد و بار آخرتش را هم بسته است؛ برای همین وقتی خانم اخوان و مدیر مدرسهمان جلوی چشمهای متعجبش با دست چپ دو بیت شعر خوشخط روی کاغذ نوشتند انگار مسئلهی چپدستی توی ذهنش فیصله پیدا كرد. تا وقتی هم مرحوم شد دیگر حرفی دربارهی کراهت چپدستی در خانهمان نبود. بابا و مادربزرگ که به خانه برگشتند بچهها توی حیاط دورم جمع شده بودند، با دهانهای باز خیال میکردند معجزهای شده و من تازه دست درآوردهام.
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی هفتادونهم، مرداد ۹۶ ببینید.