لیبی کشوری است با تاریخ پرآشوب و سالها دیکتاتوری و اختناق. هشام مطر، نویسندهی برندهی پولیتزر، هم در زندگی شخصی خود از تاثیرات این خفقان به دور نبوده؛ سالها بیاطلاع از سرنوشت پدر ربودهشدهاش به هر دری برای یافتن او زده. مطر در این روایت روزهایی را تصویر میکند که پس از بیست سال بیخبری، خانوادهاش هنوز از پیدا شدن نشانهای از پدر ناامید نیستند.
هواپیمایم عصر در نایروبی نشست. با مادرم در آپارتمان کوچکش شام خوردیم و تا نیمهشب گپ زدیم. بخشی از سال را اینجا است چون همیشه عاشقِ طبیعت بوده و البته بهخاطر برادرش، دایی سلیمان هم هست که چند ده سالی میشود در کنیا زندگی میکند. آپارتمانش حال و هوای سرخوش و بیخیالِ خانهای در تعطیلات را داشت. خوابمان برد. مادر ساعت دوي صبح بیدار شد و صدای قهوه درست کردنش را شنیدم. بعدش نان پخت و یک ساعت بعدش رفت فرودگاه پیِ زیاد. حدود پنج صبح با برادرم زیاد برگشت. زیاد یکراست آمد سروقت من در تخت و پنج شش بار یک ورِ صورتم را ماچ کرد. کمی بعد کنارم دراز کشید و مادر هم روی کاناپه خوابید. زیاد به او گفت: «آخه چطوری ميتوني اونجور بخوابی؟»
مادر گفت: «نگران نباش. پیژامه میخوای؟» گفت: «نه.» بعد از چند ثانیه مادر دوباره پرسید: «پیژامه میخوای؟» زیاد گفت: «برای اومدن وقت خیلی بدیه. نه صبحه نه شب. انگلیسیها بهش میگن ساعتِ قبر.»
بعد همه سعی کردیم بخوابیم اما مادر دستبردار نبود. از پرواز پرسید، اینکه زیاد پیژامه لازم ندارد، سردمان نیست و آیا برایمان پتو بیاورد. دلش برایمان تنگ شده. همه دلمان برای هم تنگ شده. شاید یک روز دوباره باید همگی در یک کشور زندگی کنیم. بعد از سکوتی طولانی بیصدا بلند شدم و در تاریکی سمتش رفتم، آهسته گفتم: «برو پیش زیاد بخواب.»
گفت: «نه.» گفتم: «بیا بحث نکنیم و بیدارش نکنیم.»
گفت: «باشه. من یه فکری دارم.» میدانستم چه میخواهد بکند. رفتم حمام و وقتی برگشتم کف زمین دراز کشیده بود. من روی کفپوش تراکوتا کنارش نشستم. گفتم: «تا نری توی تخت بخوابی از جام تکون نمیخورم.» بلند شد. گفتم: «بالشم رو هم درست کردم.»
گفت: «خیلی خب ولی لازم نیست این کارو بکنی. یه بالش دیگه میخوای؟»
گفتم: «نه.» گفت: «یکی برات میآرم» و نرم یک بالش کنارم گذاشت. همین که آفتاب را روی پردهها حس کردم، بیدار شدم. مادر و زیاد هنوز خوابِ خواب بودند. لباس پوشیدم و زدم بیرون. خاک این کشور مثل دوات است. روی پای برهنه و تایر ماشین و تنهی درختها رد قهوهای سرخی میگذارد. هرچیز غیر آن اینجا سبز و خرم است. آسمان بالاسر نزدیک و خوشرنگ است و خورشید واضحی دارد.
هردويشان موقعی که میآمدند توی کافه، لبخند میزدند. بقیهی صبح را کنار استخر شنا به مکیدن آب میوهی گل ساعتی گذراندیم. درختهای دور استخر از منارهها بلندتر بودند و سایبانشان مثل سقفهای طاقضربی تئاتر آفتاب را میگرفت. حرف که میزدیم، حرف از زیبایی این کشور بود، یا زیبایی بچههای زیاد، یا سرِ پیراهن تازه و عینک دودیهای عجیبوغریبمان سر به سر هم میگذاشتیم. بعد از هم عکس گرفتیم.
ادامهی این زندگینگاره را میتوانید در شمارهی هفتادوهشتم، تیر ۹۶ ببینید.
* این روایت با عنوان The Good Manners of Vultures سال ۲۰۱۶ در مجموعه زندگینگارهيThe Return: Fathers, Sons and the Land In Between منتشر شده است.