erica mao | بخشی از اثر

داستان

وقتی مصطفی جندی پشت میزش نشست، وقتی کامپیوتر را روشن کرد، وقتی برای خودش کمی کاپوچینو آماده کرد، وقتی سیگاری آتش زد، وقتی ترانه‌ای از فیروز با صدای ملایم پخش کرد و وقتی به مونیتور زل زد، احساسش این بود که اثر فوق‌العاده‌ای خواهد نوشت.
دقایقی بعد احساس نگرانی کرد… شکافِ کاغذ وجود نداشت… همان شکافی که هر نویسنده‌ای از طریق آن به دنیای رمان وارد می‌شود ـ اگر رمانی در کار باشد ـ که در این‌جا در کار نبود و آنچه جریان داشت، مراسم عبادی بسیار مقدس یک دین ناموجود بود… یعنی قربانگاهی بود و سرودهای مذهبی و دختری آماده‌ی قربانی… اما چیزی نبود که آن مراسم به‌خاطرش برپا شده باشد.
بانگرانی نشست. کاپوچینو را سر کشید و چند پک به سیگار زد، بعد به‌آرامی روی صفحه‌کلید زد و داستان شروع به شکل‌ گرفتن کرد.

جنگل و جو آرام عصر که خواب نیمروزی می‌طلبد اما فرصت کافی برای آن نیست، صدای برگ‌های خشکی که آمدن پاییز را نشان می‌دهد و صدای قدم‌ها روی برگ‌های خشک همراه صدای نفس‌های بریده‌.

عادل و سلوی از دور با دست‌ها و قلب‌ها و رویاهای به‌هم‌گره‌خورده‌شان نزدیک می‌شوند. دست ظریف سلوی از سرِ رخوت و آرامش در دست عادل آرام گرفته. عادل مال من است و من مال او. پس ای زمان بایست.

آن درخت کوچک منتظر بود. از ازل صدایشان می‌زد تا زیرش بنشینند. از اولین لحظه‌ی آفرینش می‌دانست که روزی آن دو زیرش خواهند نشست.

مارمولک سبز نحیفی از ترسِ صدای قدم‌هایشان پا به فرار گذاشت. عادل نگاهش را به سلوی دوخت و سلوی هم او را نگاه کرد.
به عادل گفت: «تو مرد من هستی و هرگز نخواهی رفت.»

عادل به او گفت: «تو زن من هستی و هرگز در آن‌سوی افق پنهان نخواهی شد. من مطمئنم.»

«من هم همین‌طور.»

سلوی دید که دست عادل بدوضعیتی دارد.

وقتی با‌دقت نگاه کرد، دید مثل زغال سیاه شده و استخوان از چند جا بیرون زده است. تنش لرزید و در ‌حالی ‌که بادقت نگاه می‌کرد، ‌زمزمه کرد: «عادل، حالت خوب است؟ دستت چی شده؟»

عادل به دستش نگاه کرد و شرمندگی در چهره‌اش نمایان شد؛ انگار به فاجعه‌ای پی برده بود که پیش‌تر آن را ندیده بود. ناله‌کنان گفت: «آفتاب… نباید در آفتاب می‌نشستم. این…»

سلوی چیز بدتری دید… پوست صورت عادل داشت می‌ریخت.

بعد هم که عادل دهانش را باز کرد، دو دندان نیشِ دراز در آن‌جا دید.

«تو… عادلی… چه‌‌ات شده؟»

عادل در همان حال که بلند می‌شد گفت: «بله، من خون‌آشامم. اشتباه بزرگی کردم که آمدم توی آفتاب. باید مراحل کار را خلاصه کنیم.»
و پیش از آن‌که سلوی بفهمد، این دو دست چنگالی روی دست او فشار آورد و لحظه‌ی بعد هم متوجه شد که عادل دندان‌های نیشش را در گردن او فروکرده و خونش روان شده است و توانش تحلیل می‌رود. در آن دَم داشت خون او را می‌مکید.

مصطفی نوشته‌اش را خواند و به‌نظرش خیلی مزخرف آمد. دیگر کسی ‌حوصله‌ ندارد درباره‌ی خون‌آشام‌ها بخواند، آن‌ هم بعد از این‌که همه مجموعه‌ی گرگ‌و‌میش و داستان‌های آن رایس را خوانده‌اند. علاوه بر این، تصور یک خون‌آشام، عصرهنگام زیر درختی در مصر، تا ‌حدودی کار سختی است.

اوضاع بد پیش می‌رود؛ دو ساعتی را جلوی مونیتور سپری کرده، بی‌آن‌که بیش از چند سطر نوشته باشد و این‌که فهمیده چه کار سختی است. سطرهای قبلی را پاک کرد.

از سرِ «من هم همین‌طور»، که آن عاشق ‌و ‌معشوق در اوج خوشبختی بودند، شروع کرد.

سلوی چشمانش را بست و دستش را کف دست عادل مدفون کرد… به‌آرامی داشت در دنیای او ذوب می‌شد، انگار که روحش فوران می‌کرد تا در خون عادل جاری شود و کم‌کم احساس خواب‌آلودگی کرد.

در‌ همین لحظه چشمانش را کمی باز کرد و باتعجب دید که عادل دست دیگرش را دراز کرده و با کیف او ور می‌رود.

از خشم برافروخته شد و فریاد زد: «دقیقا داری چه کار می‌کنی؟»

عادل با‌اضطراب از جا پرید. چشم‌های مشکوک سلوی را که دید، گفت: «هیچی. فقط داشتم با وسایل داخل کیف بازی می‌کردم.»

اما سلوی می‌دانست. وقتی میکروفیلم کوچک را در کیفش پنهان می‌کرد، فکر می‌کرد در امان است و هیچ‌کس به او شک نمی‌کند… می‌خواست میکروفیلم را در سطل زباله‌ی آن اسرائیلی مقیم در ساختمان مجاورِ سفارت بیندازد اما پیدا بود که کسی به او شک کرده. نیروی امنیت مصر رازش را می‌داند و عادل اتفاقی پیدایش نشده… او عاشق نیست. او افسر اطلاعاتی است.

الان مشکل این است که نمی‌تواند بیش از حد عصبانی شود. بیش از هر دختر دیگری که کیفش به سرقت رفته باشد، نباید عصبانی می‌شد.

مصطفی از الحاقات اخیر خوشش نیامد.

در تمام این‌ها یک چیز بچگانه‌ی ساختگی وجود داشت و او هم واقعا چیز زیادی درباره‌ی سرویس‌های اطلاعاتی نمی‌دانست. ترفند میکروفیلم درون کیف به‌نظر قدیمی می‌آمد و به زمان جوهر نامرئی ساخته‌شده از آبلیمو مربوط می‌شد و مزخرف بود. باحوصله آخرین جرعه‌ی کاپوچینو را سر کشید و نوشته‌اش را تعدیل کرد.

این بار عاشق ‌و ‌معشوق زیر درخت پچ‌پچ می‌کردند که ناگهان سلوی فریاد کشید.

آنچه می‌دید، سر جدا‌شده‌ی عادل روی زمین و استخری از خون بود. باترس بالا را نگاه کرد که ناگهان لبه‌ی تیز شمشیری بر گردنش فرود آمد اما نمُرد. همان‌طور که با صدای خفه می‌گریست، چهاردست‌و‌پا خزید اما کسی که این کار را با او کرد، دنبالش رفت و موهایش را گرفت. سلوی صورت او را ندید.

با گریه و صدای گرفته‌ی ناشی از زخم، گفت: «تو که هستی؟»

صدای خشنی شنید که گفت: «من پسر آبراکساس هستم اما اسمم فایده‌ای به حالت ندارد، چون همین الان خواهی مرد.»

سلوی می‌خواست چیزی بگوید اما لبه‌ی شمشیر دوباره بر او فرود آمد.

داستان به‌نظر مصطفی بهتر آمد.

بد نیست. قاتلِ متخصص در سر بریدن عاشق ‌و ‌معشوق‌های نشسته زیر درخت‌ها. این تقریبا موضوع هیجان‌انگیزی است. درست است که آدم را کمی یاد تد باندی، قاتل آمریکایی، یا زودیاک می‌اندازد: در دوره‌ای هر عاشق ‌و ‌معشوقی که در آمریکا در فضای سبزی می‌نشستند، گواهی فوت خودشان را می‌نوشتند، چیزی که برای خواننده‌ی عربی تماما دنیای نویی بود.

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ی هفتادوهشتم، تیر ۹۶ ببینید.

*‌‌‌‌ این داستان نسخه‌ي كوتاه‌شده‌ي داستاني است كه با عنوان قصة لم تکتمل سال ۲۰۱۴ در مجموعه‌داستان الهول منتشر شده است. این داستان از زبان عربی ترجمه شده.