شمارههای پیش در صفحهی كارگاه داستان، اصغر عبداللهی داستاننویس و فیلمنامهنویس باسابقه، طی سلسله درسهایی به ارائهی اصول درام و نحوهی اجرای آنها در اثر داستانی میپردازد. عبداللهی در هر شماره، با زبانی ساده، داستان شكل گیری یكی از قصهها یا فیلمنامههایش را در قالبی روایی بیان میكند. این بار او سراغ یكی از اركان اصلی یك اثر نمایشی، یعنی «فضاسازی» میرود و با مرور تجربیاتش در نوشتن فیلمنامهی صبحانه برای دو نفر این مفهوم را به صورت مصداقی شرح میدهد.
قصه با یک ایده شروع میشود یا فکر یا مضمون یا پلاتی نصفونیمه اما شروع کردن یک قصه با فقط حسی از فضایی که دوست داری تجربهاش کنی خیلی ریسکپذیر است. خیلی زیاد. فیلمنامهی صبحانه برای دو نفر را بر اساس این ریسک نوشتم. دلم غنج میزد برای خانههای قدیمی مناطق کویری، برای باغهای توی کویر، برای کوچههای کاهگلی، برای مردم سختکوش، برای نوشتن یک قصه فقط بر مبنای فضا و لحن. قصهای با حداقل پلات با بیشترین مضمون. چه مضمونی؟ هیچی و طرفه آنکه در سرم ـ در ناخودآگاه به خط درنیامده ـ قرار بر نوشتن قصهای کلاسیک هم نبود. بنابراین باید از جایی بعد از فضاسازی به پلات یا حداقل به مضمون مشخصی میرسیدم.
«این اسمش آتمسفر یا حتی فضاسازی نیست، یه چیز دیگهاس؛ چیزی بین تعریف فضاسازی و حالوهوای درونی و روحی خودت. اما حالا هرچی. خب؟ یعنی اصلا از مکانهای قصه شناخت داری؟»
«خیر.»
«همین دیگه، نمیشه. چرا نمیشه چون فضای یک قصه به محیط، به طبیعت، به جغرافیا و اساسا به مکان قصه ربط داره. گفتی کویر؟»
«بله.»
«خب پاشو برو کویر.»
لابد دیگر. فضاسازی را از کوچههای کاشان شروع کردم. محلههای قدیمی کاشان. در کسوت یک سیاح فرو رفته بودم تا یک فیلمنامهنویس. به درها و دیوارها نگاه میکردم. تا رسیدم به باغ فین. نشستم روی نیمکت. ساعت ده صبح یک روز پاییزی. کمی قبل از اینکه بنشینم روی نیمکت روبهروی حوض و چایخانهی باغ هیچ قرار و مداری برای این مکان نداشتم اما خب مگر میشود کاشان بود و از باغ فین نگفت. اگر قهرمان قصه کاشانی باشد حتما گاهی سری به اینجا میزند. قهرمان قصه هنوز موجود نبود. باغ خلوت بود و هیچ شخصی نبود که ناگهان ایده بیندازد یا راه بکشد و بیاید بگوید من قهرمان قصهی شما هستم. اسمم… کاشانیها چه نوع اسمی میگذارند؟ اسم یک قهرمان زن یا مرد کاشانی چیست؟ تعدادی دوست کاشانی یا اشخاص معروف و معتبری که کاشانی بودند به یاد آوردم. کاشان شهر فرهیخته و معتبری بوده و است اما این باغ، باغ فین معروفیتش به دورهی تبعید و بعد قتل امیرکبیر است. این رویداد بیش از هر چیز دیگر سنگینی میکند روی ذهن عابر یا گردشگری که گذرش به این باغ افتاده باشد. آن روز، آن لحظه من نه عابر بودم نه گردشگر. شخصی بودم که به طمع کشف یک قصه و البته کشف و شهود یک فضا برای یک فیلمنامه به این مکان رسیده بودم. قطعا قصدم نوشتن فیلمنامه دربارهی امیرکبیر نبود اما هرچه خوانده بودم و فیلم دیده بودم به یادم میآمد. امیرکبیر را میدیدم که اینجا قدم میزده یا در اندرون گوشهی باغ و حمام فین همانجا که امیرکبیر رگ زده میشود و بعد شیون و زاری خانم عزتالدوله و اهل اندرون. بهسختی خودم را از تاریخ بیرون کشیدم برای هوای حال این باغ. توصیف و تصویر حالیهی این باغ چیست؟
«خب ما وقتی داریم فضاسازی میکنیم در واقع داریم حال و هوای درون خودمون رو اضافه میکنیم به منظره، به طبیعت. پس فضاسازی فقط تصویر بیرونی و ساکن یه منظره و مکان نیست، نقاشی از طبیعت بیجان نیست. فرق نوشته با نقاشی و عکس همینه، گرچه در نقاشی و عکس هم زاویهی دید درونی و ناخودآگاه ما بیتاثیر نیست.»
حرف حساب بود. سعی کردم اضافات خودم را حذف کنم و بیواسطه به باغ نگاه کنم بلکه به فضاسازی عمومیتری برسم. دخالت من موجب شخصی و فردی شدن فضاسازی میشد. میخواستم تصویری بدهم که هر شخص دیگری هم بگوید اوه بله باغ فین همین است.
اما باغ فین مثل هر باغ و مکان دیگری در ساعات روز، در فصلهای مختلف، در تاثیر نور و رنگی که آفتاب و ماه بر آن میاندازد جور دیگری است. پس باید محدود شد به این ساعت روز که ده صبح بود و این فصل سال که پاییز بود.
ساختمان آجری چایخانه، حوض آب آهکی، صدای کلاغها روی درختان چنار و سپیدار کویری، آسمان آبی با لکههای ابر پاییزی. خلوت باغی در شهرستان. انتظار یک رهگذر را میکشیدم تا بگویم اوه این همان قهرمان قصه است. هیچ خبری نشد. بهناچار خودم دستبهکار شدم، مردی عاقله، مردی بگو پنجاهساله. شاید یک نویسنده. کلاه بره بر سر. پالتو بر تن. کیف چرمی به دست. سلانهسلانه دارد از ورودی باغ به طرف اندرونی میرود یا چایخانه که گمانم بیرونی امیر بوده. کنار حوض میایستد. توقفی کنار حوض. به حوض نگاه میکند، به کاشیهای حوض. تصویر خودش را در آب میبیند؟ هوا آفتابی بود طوری که نورش روی ساختمان طلاگون شده بود اما گفتم اگر یکهو بارانکی هم دربگیرد بد نیست. دوباره داشتم خواسته و حال و هوای خودم را اضافه میکردم به حال و هوای منظره. بله نمنم باران یا نرمهبادی پاییزی به این منظره فضای شاعرانهتری میداد. چرا شاعران مگر بنا دارم فیلمنامهای شاعرانه بنویسم؟
«بالاخره ملودرام که باید باشه.»
«شاعرانه خیر اما عاشقانه بهناگزیر.»
از قضا یکهو نرمهبادی پاییزی در باغ درگرفت. برگهای خزانزدهی درختان بلند کویری باغ چرخزنان بر کف آجرفرش باغ فرود میآمدند. کلاغها صدایشان بلندتر شده بود. ابرهای بیشتری در آسمان بود. دختری کولهبرپشت بر نیمکتی دور نشست و از کولهاش ساندویچ بیرون آورد. پسری به دیوار غربی چایخانه تکیه داده بود. سربازی که نگهبان باغ بود دوش فنگ از اندرونی بیرون آمد رفت طرف خروجی شرقی باغ. و صدای کلاغ میپیچید. رفتم به جایی که حمام بود. پشت در بسته ایستادم. قرار بود موزه بشود. در مکان بودم و داشتم فضاسازی ناشیانهای میکردم بلکه به ایده برسم. از فضاسازی به ایدهی یک قصه. به پلات. شاید به یک نیمچه ژانر. عاشقانهاش که حالا دیگر حتمی بود اما خبری از عاشق و معشوق نبود.
«سرشار از اندوه شده بودی.»
«درسته، از کجا فهمیدی؟»
«وقتی بیپلات، بیایده، بیمضمون به سرت میزنه قصه بنویسی اونم یه فیلمنامه معلومه که سرشار از اندوه میشی.»
«درسته، داشتم افسرده میشدم از این اندوه بیدلیل.»
چرا این فضاسازی، این تصویر باغ در هوای پاییزی غم داشت؟ شاید از لحن هجرانزدهی تاریخ این باغ، شاید از موضوع هنوز مبهم عشقی که باید در قصه میگذاشتم، داشتم سرشار میشدم از اندوه یا در واقع افسرده میشدم از حال و هوای درون نامکشوف.
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی هفتادونهم، مرداد ۹۶ ببینید.