«حدود سالهای ۶۰ بود و ما توی یک خانهی حیاطدار قدیمی زندگی میکردیم. شب که میشد، چراغها شروع به چشمک زدن میکردند. برای بقیهی همسایهها امر عجیبی نبود اما من نمیتوانستم بیخیالشان شوم. هنوز یادم است توی اولین تلاشهایم برای ورود به دنیای ناشناخته و ترسناک برق مردد بودم و دستم روی کنتور توی حیاط میلرزید. برق با خانوادهی ما نامهربان بود. هم پدرم را وقت عوض کردن لامپ لرزانده بود و هم خواهرم را، آن هم جلوی چشم من. فریادهای کودکانهی خواهرم لحظهای از خاطرم دور نمیشد اما باید بین ترس و علاقه یکی را انتخاب میکردم. با هراسی توصیفناشدنی کنتور را باز کردم. یک صفحهی عجیب و پر از کلید روبهرویم ظاهر شد. توی درسهایم چیزهایی از برقکاری خوانده بودم. بالاخره بعد از چند ساعت کلنجار رفتن فهمیدم مشکل از کجا است. وقتی چشمک زدن چراغها تمام شد انگار یک چراغ صد وات توی دلم روشن کردند. هنوز هم وقتی چیزی را درست میکنم انگار یک چراغ صد واتی روشن میشود توی دلم.» غلامرضا شفائیان فرد تعمیرکار برق و تاسیساتیای باتجربه است. برقکاری را از بیستسالگی با تعمیر برقهای خانهشان آغاز میکند و حالا سیوپنج سال است که با علاقه و تعهدی وصفناشدنی برقکاری میکند. آنقدر که موهایش در این راه سفید شده است.
مغازهام یک اتاق هشتمتری است که برخلاف ابعاد کوچکش، یک در شیشهای بزرگ رو به خیابان دارد. شیشهای که ویترین مغازهام به حساب میآید؛ ویترین یک مغازهی الکتریکی نقلی. چند گلدان یاس و ناز دو طرفش چیدهام و هر روز یک شعر جدید در کاغذهای ابروبادی در ابعاد بیست سانت مینویسم و به شیشه میچسبانم. طوری که از بیرون خوانده شود. شیشه را هر روز با وسواس زیادی پاک میکنم و طوری برق میاندازمش که شعر دیده و خوانده شود. کاسبها میدانند که توی کاسبی این واژههای «حالخوبکن» بیشتر از هر چیزی تاثیر دارد. گاهی بچهمدرسهایها را میبینم که پشت شیشه ایستادهاند و شعر را با لحنی حماسی برای هم میخوانند و میخندند. با هم دوست شدهایم و گاهی که بهخاطر مشغلهی کاری، شعرهایم دو سه روز در میان عوض نمیشود، اعتراض میکنند. بیشتر مشتریها هم قبل از ورود به مغازه، با خواندن شعر لبخندی روی لبشان مینشیند و اگر اهل دل باشند چند شعر دیگر هم مهمانشان میکنم. هیچچیز مغازهام به مغازههای الکتریکی و تاسیساتی نمیمانَد و شیلنگ و سیم و آچار و پوشال و فازمتر… تنها بخش کوچکی از مغازهی مناند. شاید به خاطر همین است که مشتریها بیشتر از یک بار به مغازهام میآیند و بعضیهایشان بیست سال است که با هر کار برقی یاد من میافتند.
برای نصب چند لوستر بزرگ و پرزرق و برق به خانهای رفتم که برخلاف تصورم خیلی هم بزرگ و لوکس نبود. لوسترها سنگین و پر از الماس بودند. بزرگترین قلابم را از کیف ابزار درآوردم و با وسواس و دقت آن را با متهی شماره ۱۰ به سقف وصل کردم. حتی برای اطمینان بیشتر با حالتی نیمهمعلق به آن آویزان شدم تا میزان محکمیاش را بسنجم. نمیتوانستم لوستر را تنهایی بالا ببرم. با کمک صاحبخانه لوستر را حمل کردیم و بهسختی به قلاب نزدیکش کردیم. آنقدر سنگین بود که حتی نمیتوانستم آن را روی قلاب تنظیم کنم. وقتی که از نصبش خیالم راحت شد خیلی آرام آمدم پایین و دیوارکوبها را هم نصب کردم. بهنظرم لوستر آنقدر سنگین و بزرگ میآمد که هر لحظه امکان داشت با سقف فرو بریزد. جعبه ابزار را برداشتم و اجرتم را گرفتم. داشتم پاشنهی کفشم را بالا میکشیدم که صدایی شبیه به انفجار در خانه پخش شد. اتفاقی که میترسیدم افتاد؛ لوستر پخش زمین شده بود و هزار تکه الماس و نگین روی زمین ریخته بود. مثل جنازهای بود که هنوز جان داشت و نور در الماسهای پخششدهاش میدرخشید. صاحبخانه عصبانی بود و دائم گرانی لوستر را به رخم میکشید. قلاب و حلقهای که لوستر را نگه میداشت هنوز چفت هم وصل و از سقف آویزان بود. حتی سقف ترک هم برنداشته بود. این نشانهی خوبی بود از اینکه کار من درست بوده. خودم را به قلاب آویزان کردم. قلاب تکان نخورد. صاحبخانه را هم مجبور کردم این کار را بکند، باز هم تکان نخورد. با بررسیهایی که کردیم فهمیدیم که مشکل از چفت و بستهای خود لوستر بوده و یکی از پیچها هرز بوده و باعث باز شدن لوستر و افتادنش شده. صاحبخانه مستاصل شده بود و نمیدانست چه کار کند. دلم نیامد به همین حال رهایش کنم. لوستر را به مغازهای که خریده بود بردیم و فروشنده را توجیه کردم که جنسش ناقص بوده. مرد منصفی بود. قبول کرد و قرار شد لوستر نویی به او بدهد. این بار اما در اندازهای کوچکتر.
شب خسته و آفتابخورده در خانه دراز کشیده بودم که با صدای زنگ در از جا پریدم. راستش آنقدر بیرمق بودم که نمیتوانستم از جایم تکان بخورم. از صبح، هشت نه کولر سرویس کرده بودم و آفتاب مستقیم تابستان سرم را داغ کرده بود. هوا آنقدر گرم شده بود که داشتم از حال میرفتم. در را باز کردم. اکبرآقا بود؛ صاحب سوپری محل. باالتماس از من خواهش کرد که برای تعمیر کولر به خانهشان بروم. موتورش بوی سوختگی میداد و اصلا خنک نمیکرد. پوشالهای مغازه تمام شده بود و به او گفتم که این کار شدنی نیست. قبول نکرد. برای دخترشان خواستگار آمده بود و فکر نمیکرده هوا اینقدر گرم شود. از رودربایستی چهرهاش کبود شده بود. سالها بود که همدیگر را میشناختیم. دلم نیامد سرزنشش کنم. فکری به ذهنم رسید. رفتم پشتبام و پوشالهای کولر خودمان را از جا درآوردم و خیلی سریع به خانهشان رفتم. اکبر را فرستادم پیش مهمانهایش و فرزتر و سفارشیتر از همیشه موتور را تعمیر کردم و کولر را سرویس کردم. مادر خدابیامرزم گاهی که میخواست فضای خانه خوشبو شود مقداری گلاب توی آب کولر میریخت. پسرش را فرستادم تا برایم کمی گلاب بیاورد و توی کولر ریختم و بدون آنکه داخل خانه بروم از راهپله به خانه برگشتم. فردا صبحش اکبر و خانمش با یک جعبه شیرینی به مغازهام آمدند. خوشحال بودم از اینکه توانستم دلشان را شاد کنم. خیلی زود گرمای طاقتفرسای شب قبلش را از یاد بردم.
رضا را از وقتی که نهساله بود میشناختم. آنوقتها کارهای برقی پدرش و حالا که ازدواج کرده گاهی برای انجام کارها به خانهی خودش میروم. دوست جوان من است. یادم است گاهی توی دفتر مشقش شعر مینوشتم و در خواندن شعرها کمکش میکردم. حالا که بزرگ شده و دکترای ادبیات گرفته، تا وقتی خسته نشدهایم با هم مشاعره میکنیم. کلی کتاب رد و بدل میکنیم. تا ته میخوانمشان و گاهی دور چیزهایی که نمیفهمم خط میکشم و او باحوصله برایم توضیح میدهد. بچهتر که بود یک بار که روی پشتبام خانهشان مشغول تعمیر دینام سوختهی کولر بودم برایش شعری خواندم. یادم است آن شعر را: «ای نگاهت خندهی مهتابها/ بر پرند ِرنگرنگ خوابها/ ای صفای جاودان ِهرچه هست/ باغها، گلها، سحرها، آبها» گل از گلش شکفت. همیشه استعداد ادبیات داشت. همان موقع حفظش شد. عاشق شعرهای شفیعی کدکنی بودم و روز و شب پیش خودم مرورشان میکردم. هنوز هم گاهی اوقات این شعر را برایم میخواند و آن روزها را خوب یادش است. رضا حالا برای خودش کسی شده. معلم است و قرار است بهزودی استاد دانشگاه شود. یک روز به من زنگ زد و برای یک سری کار برقی قرار گذاشت. گفت که با لباس رسمی بیایم و هرچه پرسیدم چه خبر است چیزی نگفت. فکر کردم احتمالا یکی از دوستان رودربایستیدارش کار برقی دارد. فردا صبحش آمد دنبالم. توی کوچه پسکوچههای خیابان نفت گشتیم. تا بالاخره روبهروی خانهی ویلایی آجریای ایستاد. از در که وارد شدم، ایوان کوچک و سرسبزی جلویمان ظاهر شد. بعد هم از راهروی باریکی رد شدیم که دوبرش کتابها مرتب و نامرتب روی زمین چیده شده بودند و تا توی پذیرایی و اتاقها میرفتند. خانه صفای عجیبی داشت. رضا هنوز چیزی بهم نگفته بود. تا اینکه به محض ورود پیرمردی عینکی با موهای مجعد سفید روبهرویم ظاهر شد. باور نمیکردم کسی که با مهربانی دستش را به سمتم دراز کرده استاد شفیعی کدکنی است. آنقدر شوکه و خوشحال بودم که سر از پا نمیشناختم. آن روز را هیچوقت از خاطر نمیبرم. با جان و دل کارهایش را انجام دادم و وقت ناهار آنقدر شعر خواندیم که غذا از دهن افتاد. همهی شعرهایش را از بر بودم و با اصرار استاد یکی از شعرهای خودم را هم خواندم. تنها باری بود که خستگی کار را اصلا متوجه نشدم. هنوز هم گاهی برای انجام کارهایش به دیدنش میروم.
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی هفتادونهم، مرداد ۹۶ ببینید.