شهرها قدیم دروازه داشتند؛ شاید برای اینکه هر جای شهر در یک قصهی ناشنیده محصور بود. حصاری که وقتی از دروازه رد میشدی و از آستانه عبور میکردی روایتش تو را میگرفت و حالت را تغییر میداد. مثل دروازه قرآن که مسافر رهگذر را شیفتهی شهر میکند.
«درب شاهزاده»، «چشمه هشت پیر»، «باغ دلگشا» یا هر نقطهی شیراز قصههای پنهانی در خود دارند که مثل پچپچه در هوای شهر جریان دارند و آدم را مسحور و شیدا میکنند. شاید برای همین حال خوش است که هرکس یک بار به شیراز میرود آرزوی دوباره دیدن شهر را دارد.
یک تجربهی این شماره دربارهی سفر به شیراز است، روایت کسانی که اهل شیراز نیستند اما با قصههای زیادی بازگشتهاند.
در مسیر روزگار
فرهاد حسنزاده
من متولد آبادانم اما شیراز شهر دومم است. آخرین بار که شیراز بودم ایام نوروز همین امسال بود ولی اولین بار… اولین بار… دارم فکر میکنم اولین بار کی بود…
اولین بار دهساله بودم و اولین بار بود که سفر میکردم. با پدرم بودم و میخواستیم از آبادان برویم کرمان. پدربزرگم مرده بود و ما باید خودمان را میرساندیم آنجا. مسلما آن زمان اتوبوسها مستقیم به کرمان نمیرفتند و ما مجبور بودیم اول برویم شیراز و بعد از آنجا برویم کرمان. یک شب هم توی مسافرخانهای ماندیم که هر بار میروم شیراز دنبالش میگردم و یادم نمیآید کجای این شهر بود. خاطرهی گنگی که از آن روزها دارم گشتن توی بازاری سرپوشیده و خنک بود. رفتن به یک مسجد خلوت بود که ستونهایش را بغل میکردم و گوشم را میگذاشتم روی سنگهایش و سعی میکردم چیزی بشنوم.
دیدن حوضهای سنگی که پر از آب زلال بود و بازتاب نورشان روی سقفها و دیوارها خیالم را به بازی میگرفت. در نهایت، دیدن آدمهایی که با مردم شهرم تفاوتهایی داشتند و طور دیگری حرف میزدند؛ شیرین و سبک.
بعدازظهر پدرم غیبش زد. من در اتاق مسافرخانه تنها بودم و منتظر که بیاید دنبالم تا گشتی بزنیم و شامی بخوریم و بعد برویم گاراژ و راهی کرمان شویم ولی نیامد. نمیآمد و من با چشمهایی نگران ساعتها از پشت پنجرهی اتاقمان در طبقهی دوم مسافرخانه خیابان را نگاه میکردم. در پیادهروی مقابل آدمهای زیادی میدیدم. مردها و زنها و بچههایی که برای خرید آمده بودند. دستفروشها و فروشندگان دورهگرد. مردی که با الاغش میوهفروشی میکرد برایم عجیب بود. الاغ گرسنه بود و پوزه به شاخههای درخت کنار پیادهرو میسایید در حالی که پشتش مملو از خیار و انگور و سیب بود. پرده را انداختم. چرا در میان اینهمه آدم، پدرم را نمیدیدم؟ حس غریبی و تنهایی هجوم آورد.
با چشمان گریان به خیابان آمدم. هوا تاریک میشد و چراغها لکههای نور میشدند در نگاهم. میترسیدم از مسافرخانه دور شوم. میترسیدم یک قدم بروم و هزار قدم گم بشوم. مرد مسافرخانهچی مرا نشاند روی صندلی فلزی و دلداریام داد. حرفی نمیزدم و فقط اشک میریختم و دماغم را بالا میکشیدم. مرد مسافرخانهچی از کشوی میز چوبیاش چیزی بیرون آورد و دستم داد تا سرگرم شوم. با لهجهای که ناآشنا بود گفت: «بیو… توشه نگاااا بکن. سیل کن چه قشنگه!» چیزی را که میگفت گرفتم و توی سوراخی که میگفت نگاه کردم. تاریک بود و نامفهوم. گفت: «باید تو نور بیگیریش. بیگیرش بالو. رو به ئو لامپو.»
گرفتمش بالا، رو به لامپ زرد راهروی مسافرخانه. مثل سینما بود. تصویری بزرگ و پرنور و رنگی از منظرهای که نمیشناختم. او دگمهای را فشار داد و تصویر عوض شد. تصویر کعبه آمد جلوی چشمم. بعد دگمه را باز فشار داد و تصویری دیگر از مسجدی بزرگ و نورانی. خیلی زود جذب جادوی آن اسباببازی سیاه شدم. نمیدانم چقدر با آن سینمای کودکانه سرگرم شدم و چند بار آن دگمه را فشار دادم و چند تصویر دیدم تا فراموش کنم که در شیراز گم شدهام و هی خیالبافی نکنم که پدرم مرا برای همیشه رها کرده و رفته. تا سرم گرم شود و هی فکر نکنم به مادرم و خواهرها و برادرها که آیا باز هم میبینمشان یا نه؟
تا اینکه بالاخره پدرم آمد. پریدم توی بغلش و زارزار گریه کردم. او برایم توضیح میداد و من نمیفهمیدم. شاید دلایلش درست و قانعکننده بود. رفته بود سری به دوستش زده بود و او نگهش داشته بود ولی من باز نمیفهمیدم. برای تشخیص بُعد زمان و مکان شاید هنوز خیلی کوچک بودم.
به اتاق رفتیم وسایلمان را جمع کردیم. باید میرفتیم شام میخوردیم و بعد سوار اتوبوس میشدیم. موقع خداحافظی مرد مسافرخانهچی پدرم را نصیحت میکرد و پدرم میخندید و جوابش را با کنایههای خاص خودش میداد. وقتی سینمای کوچولو را گذاشتم روی میزش، گفت: «ورش دار بَرری خودت.» با تردید نگاهش کردم. میخواستم و نمیخواستمش. با لبخندی گفت: «یادگاری از شیراز.»
به پدرم نگاه کردم. مرد خیالمان را راحت کرد: «مال بچهی یکی از مسافراس که جا مونده. اتفاقا تو اتاق شما بودن. دیگه نمیآن دنبالش. پارسال تابستون کُجو و حالو کجو؟»
پدرم اشاره کرد بردارمش. مثل خنکای آب بود بر آتشی که هنوز دلم را میسوزاند. بعد از یک شب و یک روز باید شیراز را ترک میکردیم. وقتی ساندویچم را گاز میزدم و پپسیام را قلپقلپ میرفتم بالا، وقتی خوشخوشک میرفتیم سمت گاراژ، وقتی اتوبوس شیراز را پشت سر میگذاشت، گاهی به آن تصویرها نگاه میکردم و نمیدانستم سالها بعد تصویرهای آن سینمای کوچک را روزگار کامل خواهد کرد. تصویرهایی که حتما در آینده از آنها خواهم نوشت. تصویرهایی از ازدواجم با دختری شیرازی در شیراز، کار کردن در پتروشیمی شیراز، تولد اولین پسرم در شیراز، چاپ اولین کتابم در شیراز، خریدن خانهای نقلی در شیراز و صدها تصویر دیگر که نشان از جبر و تقدیر و بیخبری دارند.
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی هشتادم، شهریور ۹۶ ببینید.