هامد جابرها

روایت

از دیرباز نقش‌ها و هیروگلیف‌ها راه درک جهان بوده‌اند. روی کاغذ و دیوار و تابلو می‌آیند برای حساب‌کتاب سریع یا فهم راحت کارهای زندگی. حتی وقتی این نقش‌ها و نشانه‌ها برای امور مرموزی مثل مرگ استفاده می‌‌شوند مفهوم سنگین مرگ به معنایی ضد خود بدل می‌شود و بوی حیات می‌گیرد. متن طاهره ایبد روایت همین تصویرها است و روایت کشف زندگی در یکی از قدیمی‌ترین گورستان‌های ایران.

از دارالرّحمه راه افتادیم طرف دارالسلام. دارالسلام گورستان قدیمی شیراز است؛ خیلی قدیمی، به قدمت ۱۴۰۰ سال، شاید هم بیشتر. مادر و خاله و… هم بودند. هیچ‌وقت از دارالرّحمه خوشم نمی‌آمد. پایم را که می‌گذاشتم آن‌جا، صدای گریه و ضجه‌ی ازدست‌دادگان، قلابی می‌شد می‌افتاد دور گردنم و من را می‌کشید به ژرفای دردناک درماندگی انسان، غمم می‌گرفت. با این‌که سال‌ها بود دارالرّحمه با آغوش باز، مرده‌ها را پذیرا می‌شد، چراغ دارالسلام هنوز سوسو می‌زد و گه‌گاه مرده‌ای در دارالسلام دفن می‌شد.

دارالسلام فضای عجیبی داشت، درختان سرو و کاجی که پیر بودند و سبز، انگار قصه‌ی آدم‌های تاریخ‌شده‌ی آن قبرستان را بر برگ‌های سوزنی‌شان نوشته بودند، حتی درخت اناری که پر از انارهای کوچک کال بود، حتی بید مجنونی که بر گوری سایه انداخته بود و نمی‌گذاشت آفتاب جِنگ شیراز داغ بزند بر سنگ گور. محو تماشای فضای گورستان بودم که یکدفعه پایم توی چاله‌ای فرو رفت و افتادم زمین و نقش گوری شدم. درد پیچید توی زانویم. پاچه‌ی شلوارم را بالا زدم. زانویم زخم شده بود، خون می‌آمد و می‌سوخت. فوتش کردم. یکدفعه حالی‌ام شد که روی سنگ قبر نشسته‌ام؛ نباید روی گورها پا می‌گذاشتیم. مادر و خاله‌ام این را بی‌حرمتی به مرده‌ها می‌دانستند. زانویم را گرفتم. بلند که شدم، چشمم به نقش روی قبر افتاد؛ شانه‌ای روی سنگ حک شده بود. روی شانه دست کشیدم، جای دندانه‌های شانه، خوب تراشیده شده بود. برایم جالب بود. سنگ گور یک صفحه‌ی نقاشی بود.

لنگان راه افتادم به تماشای گورها. دفعه‌ی اولی بود که من را به دارالسلام آورده بودند. روی گوری آن‌طرف‌تر، نقش یک چاقو بود. روی یکی دیگر، نقش پرنده و یکی نقش خورشید. محو گورها شدم، انگار که گورستان نمایشگاه نقاشی و کنده‌کاری باشد.

مادرم صدایم کرد: «کجو موندی ورپریده؟»

دلم می‌خواست نقش سنگ قبرها را به بقیه هم نشان بدهم. رفتم طرف خواهر و دختر‌خاله‌هایم. گفتم: «بیاید قبرها رو نگاه کنید، خیلی قشنگن!» خواهرم گفت: «چرت‌وپرت می‌گی ‌ها. مگه قبر هم قشنگ می‌شه؟»
 

ادامه‌ی این زندگی‌نگاره را می‌توانید در شماره‌ی هشتادم، شهریور ۹۶ ببینید.