غزاله عمیدی| ۱۳۹۵| بخشی از اثر

داستان

هنوز خوب یادم مانده. انتهای بلوار مدرس فلکه را که دور زدم کنار اولین فرعی ایستادم. ترافیک دیگر سبک شده بود. کنار مغازه‌ای، یادم نیست، شاید کافه بود، سر نبش پیرمردی چمباتمه نشسته بود. یادم نیست کسی دیگر هم کنارش بود یا نه، دقت نکردم. فقط چند ماه بود که کارم را شروع کرده بودم و اولین ماموریتی بود که تنها می‌رفتم. کمی هول بودم. بیشتر به این دلیل که راه را بلد نبودم. تا آن روز از آن‌جا پایین‌تر نرفته بودم. خم شدم. دستم را گذاشتم روی داشبورد جیپ و داد زدم: «جاده‌ی بریجستون همینه؟»

«ها خودشه.»

«چقدر تا چهارراه شریف‌آباد راه هس؟»

«زیاد نیس، چن دقه. مستقیم برو تا برسی به شریف‌آباد.»

پیچیدم توی جاده. دو طرف خیابان خانه‌ها بودند و گاهی هم آپارتمانی تک یا مغازه‌ای. توی نقشه‌ای که دستم بود این قسمت‌ها نیامده بود. نقشه از چهارراه شروع می‌شد. این هم باید درست می‌شد. بعدتر توی اداره خواستم که نقشه‌‌های کامل‌تری بدهند یا نقشه‌ی جداگانه از شهر بلکه آدم این‌طور گیج و گم نشود اما چه کسی اهمیت می‌دهد؟ سر چهارراه پیچیدم به چپ. آفتاب دیگر داشت تیز می‌شد. بنی‌بشری سر چهارراه نبود. بالاخره مینی‌بوسی سر نبش ایستاد و زن و مردی از آن پیاده شدند. داد زدم: «چقدر تا تُرکون مونده؟»

«خیلی نیست. جاده رو بگیر و برو. به ترانس برق که رسیدی، می‌شه شُرقون. چند کیلومتر بالاترش تُرکونه.»

جاده باریک بود و پر از چاله‌چوله. سمت راست به‌ردیف خانه‌ها بودند و کوچه‌ها و گاهی هم آدم‌ها؛ بیشتر زن‌‌هایی که جمع شده ‌بودند کنار دری و در پناه سایه‌ی دیوار نشسته بودند. سمت چپ هم خانه‌های پراکنده بود و گاهی هم خانه‌هایی نیم‌ساخته. راندم تا محوطه‌ای که سوله‌هایش از دور هم پیدا بود. توی نقشه نوشته بود نیرو ترانس. بعدتر به ترانس برق رسیدم و دوباره جاده و خانه‌های اغلب نیم‌ساخته را رد کردم. هرچه از ترانس برق دورتر می‌شدم، ازدحام کمتر و کمتر می‌شد. اوایل ماشین‌ها بیشتر بودند و البته خانه‌ها بعد دیگر تقریبا ماشینی نبود و خانه‌هایی پراکنده و جدا از هم بود که قرار بود بعد‌ها شهرک بشوند. از همین حدود دیگر ساخت‌و‌ساز هر دو سمت جاده ممنوع بود ولی به من مربوط نبود. نمی‌دانم شاید هم بود اما چیزی نگفته بودند. اول ماشین‌ها کمتر شدند و بعد خانه‌ها. هنوز هم مطمئن نیستم، شاید راه را عوضی رفته ‌بودم یا نقشه اشتباه بود یا زیادی جلو رفته بودم. بالاخره پیچیدم به چپ توی جاده‌ی خاکی. ماشین داغ شده بود، هوا گرم بود، صورتم تابیده بود و فکر کنم کف دستم عرق کرده بود. کار من شناسایی خانه‌هایی است که بی‌مجوز ساخته می‌شوند یا جایی ساخته می‌شوند که ساخت‌وساز ممنوع است. توی نقشه مرتب علامت می‌زدم تا به جایی رسیدم که تک‌وتوک خانه‌‌‌ای جدامانده‌ یا حتی یک اتاقک هم دیگر نبود.

وسط بیابان می‌راندم. نه جاده‌ای بود و نه ساختمانی، هیچ‌چیز نبود. نه حتی تپه‌ای، بالایی، پایینی، نه خاری، هیچ. حتی از توی آینه‌ی بغل هم چیزی دیده نمی‌شد. باید برمی‌گشتم که از دور سیاهی آلونکی را دیدم. تقریبا ظهر شده بود. توی نقشه چیز دیگری بود، چند علامت و چند راه. انگاری که شهرکی باشد، یا چیزی شبیه آن. کنار اتاقک آجری مردی ایستاده بود. جیپ را راندم تا کنار اتاقک و پیاده شدم. پیرمردی بود که دستش را سایبان‌ چشم کرده‌ بود و مرا نگاه می‌کرد. پیاده که شدم چند قدمی به طرفم آمد. نمی‌دانم چرا فریاد زد چون من بیشتر از چند متر با او فاصله نداشتم: «دنبال چیزی می‌گردی؟» اتاقک در نداشت، جای در خالی بود و دیوار آجری بدون اسکلت بالا رفته بود، انگار سمبل شده بود. گفت: «دنبال زمین می‌گردی؟»
 

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ی هشتادم، شهريور ۹۶ ببینید.