یک زمانی، مدتها پیش، ورشو مال ما بود، البته نه مثل کریمه یا گاگرا[۱] ؛ گرچه زمانی اینطور هم بوده، یعنی خیلی وقت پیش در زمان تزارها. تازه همانموقع هم همهاش مال ما نبوده که این خودش معنای خاصی دارد. بهظاهر اهلی و مطیع تلاش میکرد از ما به جایی بگریزد یا پنهان شود و بعد دوباره دستگیرش میکردند؛ یکجورهایی رفتارش عجیب بود، گاهی کنده میشد، گاهی کنده نمیشد و تازه این وسط هم مثل یک دختربچه ریزریز میخندید. کلا مثل موجودی زنده بود.
حالا ورشو چنان از ما دور شده که لهستانیها دیگر خودشان را اروپای شرقی حساب نمیکنند؛ رفتهاند توی اروپای مرکزی. اوکراین و بلاروس هم شدهاند اروپای شرقی. الان اگر بیایی ورشو، دیگر درست نمیفهمی چرا یک زمانی اینقدر دوستش داشتی. شهر که خب البته گفتن ندارد، سبز، تمیز و دلنواز اما اگر قبلا درش شور و شوقی زیرزمینی میجوشید، الان مثل گوشهی پرتی از اروپا ساکت است و همهچیز به طور غیرمنتظرهای شهرستانی شده. ورشوییها به پاریس نرسیدند، از آن بالا روی سر برلین تف نینداختند اما تا حومهی وین رشد کردند، جایی که انتظار میرود در آن از بیکاری شکایت کنند.
اما در این حومهی ساکت وینی که مردم در آن هنوز با دهان باز خمیازه میکشند، آدم دلش میخواهد وارد حزب کمونیست شود، سیاهپوست له و لورده کند یا چیز دیگری از گذشته را دوباره زنده کند.
تصورش را بکنید درست در همان ورشو، که از لج مایِ همسایه که هنوز روی غرور خودمان ایستادهایم، به ناتو پیوست، کنفرانس هیجانانگیزی برگزار شود پر از نویسندگان و روزنامهنگاران مختلف از همهی کشورهای سابقا مال ما؛ از آلبانی تا استونی و مجارستان و رومانی و چک و همان اوکراینیها و بلاروسیهایی که حالا عنوان اروپایی را یدک میکشند. بعد هم همهی این انتلکتوئلها در این کنفرانس از حس نوستالژیشان به کمونیسم صحبت کنند. گرچه باورکردنی نیست اما این اتفاق واقعا افتاد.
به طور کلی آدمهایی که آمده بودند لیبرال و نرمخو بودند، خیلیهایشان از رژیم گذشته ضربه خورده بودند اما نشکسته بودند، جان سالم به در برده و تصمیم گرفته بودند چیزهای خوب گذشته را به یاد بیاورند. صفها، وقفههای توزیع خواربار، زندان و سانسور را همچون یک رویا به یاد میآوردند. خیلیها نمیفهمیدند چرا باید کمونیسم به خوابشان بیاید. هیچکس نمیخواست همچه چیزی به خوابش بیاید اما همه در حضور مطبوعات لهستانی و خارجی میکوشیدند به طرز شرافتمندانهای تکلیف نوستالژیشان را مشخص کنند.
راستش استونی را کم داشتیم. در شب نخست نمایندهی استونی را دیدند که روی پاهای خودش رفت بیرون اما دیگر پیدایش نشد؛ شاید از کسی رنجیده بود. مردمان اروپای شرقی و مرکزی مثل گرجیهای قدیمی زودرنجاند. بهشان میگویی: «چه خونهی قشنگی داری!» و در جواب فریاد میزنند: «چرا نباید خونهم قشنگ باشه؟!»
جلسه را با موضوعهای پیشپاافتاده شروع کردند؛ اینکه در دورهی کمونیسم همه جوان بودند اما حالا نه خیلی.
درست همانموقع یک بابوشکای[۲] لهستانی از میان صفوف شنوندگان بلند شد و گفت بهعنوان مسنترین فرد حاضر در سالن هیچوقت نه کمونیسم را دوست داشته و نه کاپیتالیسم را.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی هشتادم، شهريور ۹۶ ببینید.
* این داستان سال ۲۰۰۵ در مجموعهداستان گوی آذرخش منتشر شده است. ترجمهي اين داستان از زبان روسي انجام شده.