همهمان عادتها و وسواسهایی كه داریم كه میخواهیم از دیگران پنهانش كنیم، چیزهایی كه گاهی خودمان هم از مواجهه با آن سر باز میزنیم. «تاریكخانه» آنجا است كه با این پیچیدگیها و تضادهای شخصیتیمان شوخی كنیم، آنجا كه میشود به خودمان بخندیم. در این بخش قرار است هر شماره، یك نویسنده نقابش را بردارد و تصویر كمتر دیدهشدهای از شخصیتش را برایمان رو كند و رویش را تو روی مخاطبان باز كند.
اولین باری که خیلی از این وضع شرمنده شدم، چهارمین باری بود که برای گرفتن شناسنامه رفته بودم. متصدی صدور شناسنامهی المثنی در ثبت احوال بندرعباس سرش را از روی مونیتور بالا آورد و گفت: «تو همین دو ماه پیش از خود من شناسنامهی المثنی گرفتی، ما رو مسخره کردی یا واقعا دوباره گمش کردی؟» سرم را انداختم پایین. گفت: «نکنه این شناسنامهها رو میبری میفروشی؟» گفتم: «مگه شناسنامه رو میشه فروخت؟» گفت: «بله که میشه، خیلی هم خوب میشه.» گفتم: «نه والله، من واقعا گم میکنم. دست خودمم نیست.»
چند دقیقهای ملامتم کرد و بعد یک قبض دیگر داد دستم که برو بپرداز. گفتم: «پرداخت کردم.» گفت: «این یکی رو هم بده تا تو باشی دیگه شناسنامهت رو گم نکنی.» قبض را گرفتم و پرداختم.
از ثبت احوال که بیرون میآمدم حس بدی داشتم. از دست خودم ناراحت بودم. چند روز قسم میخوردم این خصلتم را اصلاح کنم. حالا باید دو ماهی منتظر شناسنامه میماندم تا از زنجان صادر شود و بیاید؛ از استان محل تولدم. عین دو ماه را به قسم خوردن گذراندم تا اینکه رفتم و شناسنامه را گرفتم. یک ماه بعد از تحویل شناسنامه دوباره لازمش داشتم اما گمش کرده بودم.
الان هم آمدهام برای گرفتن گذرنامه. بعد از چند روز دوندگی مقداری از مدارک لازم را جمع کردهام و با فرمها دادهام به متصدی باجهی پلیس بهعلاوهی ده.
«اصل شناسنامهتون رو بدید.» تحویلش میدهم.
«کارت ملی…» میگویم: «ندارم. گم کردهم. کارت ملی موقت دارم.»
میگوید: «نه این به درد نمیخوره، باید برید از ثبت احوال تاییدیهی کارت ملی بگیرید.»
«دارم. توی همون مدارک دادم خدمتتون.»
«این کپیه، اصلش کو؟» منومن میکنم. «والله راستش دیروز که بردم کپی بگیرم نمیدونم کجا گذاشتمش.»
«اونم گم کردین؟» سرم را میاندازم پایین. «خب، کارت پایانخدمتتون…»
«کپیش همونجا بین مدارک هست.»
«کپی نه. اصلش کو؟» سرم را میاندازم پایین.
«وای یعنی اونم ندارین؟» با حرص بین برگهها میگردد و کپی را پیدا میکند. برگه را بالا میآورد. نگاهی میکند. محکم میکوبد روی میز و میگوید: «آقاجان این اگه اصلش هم بود به درد نمیخورد. چرا عوضش نکردید؟ این کارتای قدیمی دیگه اعتبار ندارن.» به کفشهایم نگاه میکنم. مثل دانشآموزی که روبهروی خانم معلم سختگیرش ایستاده است.
«واقعا شما با اینهمه بیخیالی و حواسپرتی گذرنامه میخواین چیکار؟ فعلا باید درخواست تعویض کارت پایانخدمت و صدور المثنی بدین، بعد از اون میتونین گذرنامه بگیرین. تازه کارت ملی هوشمندم باید بگیرین.»
فرمهای درخواست کارت المثنی را پر میکنم. دوباره میایستم در نوبت. روبهرویش که مینشینم چند دقیقهای برگههایم را چک میکند. به سیستمش زل میزند و دوباره آه میکشد. البته آه نیست. بیشتر فوت است تا آه. من اما نمیدانم چطور باید این حالت را وصف کنم. بنابراین به معمولیترین توصیف تن میدهم و مینویسم آه کشید. اصلا یک خانم با این میزان از کلافگی چه حالتی باید داشته باشد؟ یک خانم نسبتا چاق که از آن طرف باجهی پلیس بهعلاوهی ده ناخواسته همه را ریز میبیند و حالا در میان اینهمه مشغله، با یک نفر روبهرو شده که کلافهاش کرده.
سرش را بالا میآورد و میگوید: «عجیبه. واقعا عجیبه. سوابقتون توی سامانهی نظاموظیفه نیست. یعنی چی؟»
از ترس اینکه نگوید خدمت نکردهای سریع میگویم: «خانم، بهخدا من خدمت کردهم. سیوچند ماه هم خدمت کردهم.»
«پس واقعا بدشانسین. حالا باید درخواست بررسی سوابق بدین تا اول سابقهی سربازیتون پیدا بشه، تو سامانه ثبت بشه، بعد بتونین درخواست کارت جدید بدین. بعد با اون بتونین برین گذرنامه بگیرین.»
فرمهای جدید را میگیرم و بلند میشوم. دوباره همهی آن مراحل را میگذرانم و حدود یک ساعت بعد مینشینم روبهروی همان خانم. مشخصات را ثبت میکند و یک نامه میدهد دستم و میگوید: «بهسلامت.» میگوید باید دو سه روز دیگر سر بزنم. رسید را هم میگیرم و بیرون میآیم. شانس آوردم که نپرسید کی کارت پایانخدمتم را گم کردهام چون اگر میپرسید اوضاع بدتر میشد.
سربازی رفتن من حکایتها داشت. الان نمیتوانم این ماجراها را مرور کنم چون ذهنم به طرف گم شدن و گم کردن میرود. نه اینکه نتوانم ذهنم را کنترل کنم، میتوانم، اما دوست دارم حالا که بعد از قرنی به گم کردنهایم فکر میکنم موضوع را عوض نکنم شاید به نتیجهای برسم. راستش خودم هم دارم خجالت میکشم. بعد از اینکه به اندازهی دو نفر خدمت کردم، برگهی تسویه را گرفتم و از پادگان آمدم بیرون. برگهای که روی آن نوشته بود از تاریخ فلان تا بهمان خدمت کردهام و خلاص. با همان برگه رفتم دنبال کارهایم و هیچوقت سراغ کارت پایانخدمتم نرفتم. تا شش هفت سال بعد. بعد از شش هفت سال، یک روز در زنجان بودم که به سرم زد بروم کارتم را بگیرم.
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی هشتادم، شهريور ۹۶ ببینید.