ایمان افسریان| بخشی از اثر | ۱۳۷۸

داستان

آقای ایکس (بهتر است اسم واقعی‌اش را فاش نکنیم) فلسفه خوانده بود و دوست داشت کتابی درباره‌ی «بود‌ها و نبودها» بنویسد. نوشتن درباره‌ی بودها را دوست داشت. «بودنی‌ها» یعنی زندگی. یعنی گلدان گلی که روی میز بود، یعنی عشق. یعنی زن ـ زنِ‌زیبا، یعنی آفتاب، یعنی خواب خوش ـ چه کیفی ـ یک چرت سبک بعدازظهر. اما از بحث درباره‌ی نبودها و نیستی دچار اضطراب می‌شد. در بخش نیستی زن زیبا ناپدید می‌شد. خودش هم ناپدید می‌شد. به همین دلیل کتاب را نیمه‌کاره کنار گذاشت اما از کار نیمه‌تمام بدش می‌آمد و مثل دندان‌دردی مزمن، آزارش می‌داد. افسوس می‌خورد چرا به جای فلسفه مدیریت صنعتی یا پزشکی نخوانده. یا هر رشته‌ی دیگری که با واقعیت قاطع و عقلانی سر و کار دارد. فلسفه او را وارد دنیای مجهولات می‌کرد و ایکس از هرچه مجهول بود وحشت داشت اما کنجکاوی علمی‌فلسفی رهایش نمی‌کرد. آیا زندگی بعد از مرگ ادامه دارد؟ آیا فرازمینی‌ها وجود دارند؟ آیا دنیای دیگری در جوار این دنیا هست؟ به دنبال پاسخ به این پرسش‌ها می‌رفت و گیج می‌شد.

با خودش می‌گفت: «مرد، مگه مرض داری؟ ول کن. بچسب به واقعیتِ جلو روت. به فیزیک نیوتن. به دو دو تا چهار تا. بری تو دنیای کوانتم گم‌وگور می‌شی.»

قانع می‌شد. استدلال درستی بود اما ترس مثل سایه تعقیبش می‌کرد. گاهی وقت‌ها از خودش می‌ترسید. نگاه می‌کرد توی آینه و کسی دیگر را می‌دید، غریبه‌ای که شباهت دوری با او داشت. از خودش می‌پرسید: «این منم؟» و عقب‌عقب می‌رفت. نمی‌دانست که از شصت‌سالگی دماغ به بالا دراز می‌شود، موهای سر می‌ریزد و گوشه‌ی لب‌ها آویزان می‌شوند. طبیعی بود که آقای ایکس خودش را نشناسد اما چرا از تاریکی و سکوت سنگین اتاقش هم می‌ترسید؟ به‌خصوص وقتی سرش را می‌گذاشت روی بالش و چشم‌هایش را می‌بست. فکرهای عجیبی می‌کرد. فکر اتفاقی مصیبت‌بار مثل مرگ مادرش در حادثه‌ای خونین یا وقوع زلزله‌ای هولناک. اغلب مرگ خودش را مجسم می‌کرد و شنگ و شیون خواهرهایش را می‌شنید. حالش بد می‌شد و به‌قدری در این اوهام فرو می‌رفت که بی‌اختیار به خودش می‌پیچید و گریه می‌کرد. از بعضی اسم‌ها هم دچار دلهره می‌شد؛ مثل آب‌انبار، مار، جغد، دزد. جغد و آب‌انبار را می‌توانست تحمل کند اما از به زبان آوردن کلمه‌ی دزد یا شنیدن آن حالش دگرگون می‌شد. دلش می‌خواست بداند این واهمه‌ها از کجا سرچشمه می‌گیرند. به هیچ روانکاو یا روانپزشکی اعتقاد نداشت ـ آن هم در ایران. کتاب‌های اصلی فروید را خوانده بود (نزدیک یونگ نمی‌رفت. از او می‌ترسید). به فروید نزدیک‌تر بود و با دانش کمی که از مکتب او داشت، پذیرفته بود که همه‌چیز به گذشته‌ی انسان برمی‌گردد و اگر می‌خواهد خودش را بشناسد باید خاطرات کودکی‌اش را به یاد آورد. آقای ایکس خاطرات گذشته‌اش را مرور کرد. قدیمی‌ترین خاطره‌اش به چهارسالگی‌اش برمی‌گشت. در خانه‌ی خیابان فروردین زندگی می‌کردند. قسمت جلوی این خانه را خوب به یاد داشت؛ حیاطی چهارگوش با حوضی در وسط آن. چند پله‌ی آجری. سرسرایی نیمه‌تاریک و پلکانی که به اتاق‌های بالا می‌رفت. بالای راه‌پله‌ها راهرویی کوچک قرار داشت با نرده‌ای چوبی در جلوی آن. پشت نرده به‌عنوان تزئین پلنگی مصنوعی گذاشته بودند که چشم‌هایی براق و دهانی نیمه‌باز داشت. یک شب دزدی که برای سرقت آمده بود، چشمش به پلنگ می‌افتد و در تاریکی شب فکر می‌کند پلنگی واقعی است. فریاد می‌کشد، می‌خواهد فرار کند که پایش پیچ می‌خورد و معلق می‌شود. دزد را می‌گیرند و دست و پایش را می‌بندند. پدرش از دیدن دزد، با این‌که دست و پایش را بسته بودند، چنان می‌ترسد که از حال می‌رود و زبانش بند می‌آید. مادرش زن مهربانی بوده، دستور می‌دهد دست و پای دزد را باز کنند، حسابی کتکش بزنند و بعد ولش کنند برود. ایکس خردسال از پدر ترسویش بدش آمد اما ترس این پدر وارد بدنش شد و توی رگ‌های نازک تنش خانه کرد. از آن پس اسم دزد که می‌آمد توی دلش می‌لرزید.

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ی هشتادويكم، مهر ۹۶ ببینید.