«بعدازظهر بود. نشسته بودیم ناهار میخوردیم که یکدفعه صدای هواپیما آمد. من فرق هواپیماهای خودی و دشمن را نمیدانستم. آنها که حرفهای بودند از روی صدا تشخیص میدادند. دویدیم از اتاق بیرون. داشتم مسیر هواپیما را دنبال میکردم که در یک لحظه دیدم انگار دارد پولک از آسمان میبارد. تصویر خیلی قشنگی بود. سریع دوربین فیلمبرداریام را روشن کردم. مسیر پولکها را دنبال کردم. به زمین که رسیدند یکباره صدای مهیبی آمد. زمین آتش گرفت و شعله کشید. وحشتناک بود. اولین بار بود بمب خوشهای میدیدم.»
این تنها یکی از تصاویری است که مریم کاظمزاده، عکاس و خبرنگار، از روزهای جنگ ثبت کرده است. خانم کاظمزاده بیستوسهساله بوده که جنگ شروع میشود و از همان روزهای اول داوطلب میشود از طرف روزنامه برای گرفتن گزارش و عکاسی به جبههی غرب برود. رفتن یک زن خبرنگار و عکاس خصوصا در آن روزهای کردستان اتفاق سهل و سادهای نبوده است. حاصل سالها حضور او در جبههی غرب و جنوب صدها عکس دیدنی است اما در میان انبوه عکسهای او چند فریم عکس هستند که بهنوعی خاص و متفاوتاند. نه به دلیل زیباییشناسی عکاسانه که در اغلب آثار او بسیار بیش از این عکسها است، بلکه به دلیل روایتهای شنیدنی و پنهان پشت این قابها. چهرههای زنان در جنگ حتما در میان مجموعهی عکاسان مرد هم ثبت شده اما مهمترین تفاوت در این عکسها امکان همنشینی و نزدیکی عکاس با این زنها و شنیدن قصهی زندگیشان است. روایت خانم کاظمزاده از آن روزها جاودانگی زنهای توی عکسها را دوچندان میکند. با اینکه بعضی از این چشمها برای همیشه به روی این دنیا بسته شدهاند انگار همهشان در میان کلمهها جان میگیرند و دوباره برمیگردند به همان روزها و همان سن و سال.
دکتر کیهانی متخصص اطفال بود. همسرش آقای تهرانی مهندس بود و عضو جهاد سازندگی. در کامیاران کردستان دنبال مناطق محروم میگشتهاند که میفهمند جنگ شده. همان اوایل مهر خودشان را میرسانند سرپل ذهاب و آقای تهرانی نزدیک به خط مقدم جبهه درمانگاه شهید نجمی را به پشتوانهی همسرش راه میاندازد.
زمستان سال۶۰ بود. من تازه وارد سرپل ذهاب شده بودم. ورودی شهر از دور پر از غبار بود. سروصدا خیلی زیاد بود. دائم صدای خمپاره و تیراندازی میآمد. خودم را که رساندم به درمانگاه دیدم همه ناراحت نشستهاند و هیچ کاری نمیکنند. تختها همه کثیف و خونآلود بودند و هیچ مجروحی توی درمانگاه نبود. آقای تهرانی عصبانی وارد درمانگاه شد و گفت: «همه باید برویم پادگان.» گفتم: «چی شده؟» گفت: «عراقیها ما را دور زدهاند و بچهها توی محاصرهاند. چند ساعتی هست که ارتباطمان با خط مقدم قطع شده و مجروح نیامده. شهر دارد سقوط میکند.» دکتر کیهانی حاضر به عقبنشینی نبود. میگفت یا با رزمندههای در محاصره میرویم یا اصلا نمیرویم. کار داشت بیخ پیدا میکرد. آقای تهرانی خیلی ناراحت و عصبانی بود و دائم میگفت باید برویم. وسط این اوضاع دکتر کیهانی یکهو گفت: «باشد. مگر عراقیها نمیخواهند بیایند؟ میخواهید درمانگاهتان را اینطوری تحویل بدهید؟ اینقدر کثیف؟ زود باشید تمیز کنید.» پسرها سریع آفتابهی آب آوردند و جارو کردند. ساولن آوردند تختها را تمیز کردیم. بعد دکتر کیهانی رفت سراغ باغچه. هرچه گل بود چید گذاشت توی ظرفهای شیشهای بالای سر تختها. در همین گیر و دار بود که خبر رسید محاصره شکسته شده. چند دقیقه بعدش هم صدای آمبولانس آمد و اولین مجروحها رسیدند.
بیستوپنجم آبان سال ۵۹، روزهای اول جنگ، توی درمانگاه شهید نجمی بودیم که هواپیمایی عراقی آمد و روستای پاتاق در نزدیکی سرپل ذهاب را بمباران کرد. یک موشک در نزدیکی روستا به زمین اصابت کرده و عمل نکرده بود. گویا بچهها موشک را دیده بودند. حوالی عصر همان روز نه پسربچهی بازیگوش رفته بودند کنار موشک و دستکاریاش کرده بودند. یکباره صدای مهیبی آمد. بمب منفجر شده بود. هر نه تا از بین رفتند. چند نفری رفتیم برای جمعآوری اجسادشان کمک کنیم. صحنهی بسیار دلخراشی بود. جنازهها پراکنده شده بود. مادرها به زبان کردی ناله و شیون میکردند. به شیوهی خودشان سوگواری میکردند. صورتشان را چنگ میزدند و روی سر و صورتشان خاک و گل میپاشیدند. هیچجور نمیتوانستیم آرامشان کنیم. هنوز بعد از اینهمه سال دیدن استیصال و اندوه چهرهشان در عکسها غمانگیز است.بیستوپنجم آبان سال ۵۹، روزهای اول جنگ، توی درمانگاه شهید نجمی بودیم که هواپیمایی عراقی آمد و روستای پاتاق در نزدیکی سرپل ذهاب را بمباران کرد. یک موشک در نزدیکی روستا به زمین اصابت کرده و عمل نکرده بود. گویا بچهها موشک را دیده بودند. حوالی عصر همان روز نه پسربچهی بازیگوش رفته بودند کنار موشک و دستکاریاش کرده بودند. یکباره صدای مهیبی آمد. بمب منفجر شده بود. هر نه تا از بین رفتند. چند نفری رفتیم برای جمعآوری اجسادشان کمک کنیم. صحنهی بسیار دلخراشی بود. جنازهها پراکنده شده بود. مادرها به زبان کردی ناله و شیون میکردند. به شیوهی خودشان سوگواری میکردند. صورتشان را چنگ میزدند و روی سر و صورتشان خاک و گل میپاشیدند. هیچجور نمیتوانستیم آرامشان کنیم. هنوز بعد از اینهمه سال دیدن استیصال و اندوه چهرهشان در عکسها غمانگیز است.
همیشه یک چادر سفید گلدار سرش بود با مقنعهی کرم. هیچوقت سیاهپوش نبود جز تاسوعا و عاشورا. چهرهاش همیشه خندان بود و دائم به هر بهانهای، میگفت صلوات بفرستید. مادر آن روزها هفتاد سالی داشت. توی بیمارستان پادگان ابوذر همه را صدا میکرد مادر و ما هم بهش میگفتیم مادر. بیشتر مادرانی که میآمدند جبهه بهخاطر بچهشان بود ولی بچههای مادر بارها به او گفته بودند نرو اما دلش طاقت نیاورده بود و همان اول جنگ از خانهشان کرج راه افتاده بود به طرف آبادان. دیده بود آنجا به کار کسی نمیآید و یکراست آمده بود جبههی غرب و برای خودش قهوهخانه درست کرده بود. عین پروانه دور بچههای رزمنده میگشت. هر چیزی که میخواستند برایشان میآورد. دائم توی بخش میچرخید و به مجروحین سر میزد. یک روز از بخش آمد و گفت: «جوان مجروحی را آوردهاند هر کاری میکنم نمیخندد. خیلی اخمهایش توی هم است.» پای این رزمنده شکسته بود و توی گچ بود. یک روز تمام همینطوری میرفت بهش سر میزد و باز میدید اخمهای جوان توی هم است. فردا صبحش که دیده بود باز هم چهرهاش همانطوری است رفته بود کنار تختش و گفته بود: «پسرم میدانی امروز چه شده؟» جوان گفته بود: «نه.» مادر گفته بود: «صدام مرد.» جوان متعجب پرسیده بود: «مادر، راست میگویی؟ کی گفته؟» مادر هم گفته بود الان رادیو اعلام کرد. رزمندهی مجروح ذوقزده لنگانلنگان از پلهها میآید پایین، تفنگ نگهبان بیمارستان را میگیرد و تیر هوایی شلیک میکند و دائم میگوید: «چرا شادی نمیکنید؟! صدام مرد!» همه تیر هوایی درمیکنند. از ستاد میآیند که چه خبر شده؟ میگویند صدام مرده. میپرسند کی گفته؟ پرسانپرسان میرسند به اینکه منبع خبر مادر بوده. مادر را میبرند ستاد. میگویند: «مادر، چرا این کار را کردی؟ همهی پادگان را به هم ریختی.» میگوید: «آخر این جوان دو روز بود که نمیخندید. فقط برای اینکه بخندانمش.»
امکان نداشت بگذارد مجروح مداوا شدهای دست خالی از درمانگاه برود. مخصوصا اگر حس میکرد کسی به چیزی نیاز دارد. کمپوت، غذا، خوراکی هر چه داشت میداد که دست خالی نرود. اگر خوراکی نبود پتو میداد. سه چهار روز بعدش به تدارکات میگفت: «پتو بیاورید.» میگفتند: «مادر ما همین هفتهی پیش ده تا پتو دادیم.» میگفت: «دادم رفت!» با همه از روی عطوفت مادرانه برخورد میکرد. تا آخرین روزهای سال ۶۲ که خانمها میتوانستند در جبهه باشند آنجا بود و کمک میکرد. بعدتر شنیدم مادر سال ۶۸ در نهایت غربت در کرج فوت کرده است.