روزهای اول جنگ، اسماعیل شال و کلاه کرد و رفت توی کوچههای خرمشهر برای همیشه گم شد. حالا آسیه به دنبال ردی و خبری از اسماعیل، از صبح موج رادیو را میچرخاند روی هرچه کانال فارسیزبان بود. رادیوی خودمان، بیبیسی، رادیو بغداد، رادیو کویت… تا وقتی که صدای سوت ممتد میشنید. از خانه هم که بیرون میرفت، چشمش به دهان این و آن بود. حرفها گاهی میرسید به اوج، گاهی مینشاند به خاک سیاه.
از دار دنیا همین یک پسر را داشت. شوهرش چند ماه قبل از زایمان او رفت کویت. قبل فصل بارش بود و موسم طوفان لِیمِر. دریا طوفانی شد. دیگر کسی تختهپارهای هم از لنجشان پیدا نکرد. اسماعیل را هفتماهه به دنیا آورد. پدر و مادر شوهرش پیر بودند و برادرها عیالوار، هرکدام سرشان گرم زندگی خودشان بود. برای اینکه دستش جلوی کسی دراز نباشد، تابستانها توی زمینهای شورهزار کنار دریا حوضچههای کوچکی درست میکرد، آب دریا را میریخت توی آنها. چند روز بعد آب که بخار میشد، نمکها را جمع میکرد توی پیت حلبی، به در و همسایه میفروخت. اسمش شد «آسیه نمکفروش». گوشهی حیاط هم یک تنور گلی درست کرد، زمستانها برای اهل محل گِرده میپخت. البته برادرشوهرها هم گاهی کمکی میکردند. اسماعیل کمکم قد کشید. آسیه هیچگاه نمیگذاشت لب دریا برود. ترسش از این بود که به کار دریا علاقهمند شود. اگر کسی قسمت تو نباشد، خشکی و دریا ندارد. آسمان و زمین فرقی نمیکند.
میگفتند جنگ یکهفتهای تمام میشود. آخر هفته برای ناهار ماهی شکمپر درست کرد و برنج چمپا دم گذاشت. از صبح چند بار رفت سر کوچه و برگشت. ظهر بشقاب و قاشقها را گذاشت روی سفره، کنارش هم یک سبد خرفه، یک بشقاب خرمای کبکاب که رویش شیره و کنجد ریخته بود و یک کاسه دقّوس تمر هندی. سفره تا آخرشب پهن بود. لب به چیزی نزد. صبح روز بعد ماهیها شدند نصیب گربههای کوچه.
چند هفته بعد توی خیابان دید چند ماشین ریوی ارتشی پر از سرباز، جعبههای مهمات، بستههای نان خشک و کارتنهای خرما میروند طرف اسکلهی گمرک. دنبالشان دوید. بارها را بردند طرف لنجهای سلمان کنعانی و هاشم اللهیاری. سلمان روی عرشه این طرف و آن طرف میدوید و به سربازها میگفت بارها را کجا بگذارند. چند بار صدایش زد: «اینا کجا میرن؟» بالاخره سلمان پرید روی اسکله، گفت: «زمینی نمیتونن برن. آبادان محاصره شده… میبرمشون چوئبده یکی دو ساعت دیگه.» آسیه دوید طرف خانه. از توی کمد دو آلبوم بیرون آورد. شروع کرد بین عکسها گشتن. یکی دوتایی را برانداز کرد اما دوباره برشان گرداند توی آلبوم. آخرسر عکسی برداشت و آلبومها را گذاشت توی کمد. توی عکس، اسماعیل با موهای بلند که روی گوشهایش را پوشانده بود، کنار فنس استادیوم ایستاده بود. یک دست لباس فوتبالی با شمارهی چهارده تنش بود. لبخندی به لب داشت و پشت لبهایش سبیل باریک قیطانیِ تازه سبزشدهای دیده میشد. آسیه برگشت کنار اسکله. عکس را داد به سلمان. «اگه دیدنش، سیش بگن ننهت منتظره… یه خبری بفرست… نامه بنویس.» لنجهای سلمان و هاشم که از چوئبده برگشتند، با خودشان جنگزدهها را آوردند. جنگزدهها را بردند توی خانههای متروکه بیسیم انگلیسیها جا دادند. عکس را جلوی تکتکشان گرفت: «دوباره خوب نگاهش کن.» اما سرها فقط به چپ و راست تکان خورد.
خرمشهر که سقوط کرد رفت زیارت مقبرهی سیدفاخر. گره گوشهی مینارش را باز کرد، یک پنجاهتومانی بیرون آورد، گذاشت زیر پارچهی سبز روی مقبره. فاتحهای خواند. خم شد گوشهی قبر را بوسید. «آقا، قربون جدت یه کاری کن.» بیرون آمد، راه افتاد به طرف محلهی بهبهانی. از چند کوچهی باریک گذشت. کنار خانهای قدیمی ایستاد. در پلیتی را کوبید. چند لحظه بعد زنی میانسال با هیکل چاق و گوشتالو جلوی در ظاهر شد. آسیه پرسید: «کل فتحالله خونهست؟» زن از جلوی در کنار رفت. توی حیاط دو بز عدنی با گوشهای دراز به میلهی یک تخت آهنی بسته شده بودند. یکی از آنها داشت تکه کاغذی میجوید. از توی طارمه وارد اتاق پنجدری شد. فتحالله یک متکا گذاشته بود زیر باسنش و به متکای دیگری تکیه داده بود. زن چاق از آستانهی در تو نیامد. همانجا برگشت. آسیه سلام کرد. از زیر عبایش مقداری نبات بیرون آورد گذاشت روی چهارپایهی جلوی فتحالله. پنجاه تومان هم گذاشت کنارش. «بیقابله.» فتحالله عرقچین سفیدش را کمی روی کلهی تاسش جابهجا کرد. تکهکاغذی از روی چهارپایه برداشت. ابجد اسم مادر و پسر را روی کاغذ نوشت. اعداد را جمع زد. بعد کتاب جلد چرمی کهنهای را که شیرازهاش باز شده بود برداشت، زیر لب چیزی زمزمه کرد. دل توی دل آسیه نبود. بوی سیگار اشنو که با بوی بخور و نای اتاق مخلوط شده بود داشت حالش را بد میکرد. فتحالله چیزی خواند و سرش را آهسته تکان داد. وقتی با چشمهای ریز و ماتش از زیر ابروهای پتوپهن به او خیره شد، تمام دستههای شهر در دل آسیه سنج و دمام زدند. «بچهت میون خیل دشمن گیره… قربونی کن.» جدولی کشید و توی خانههایش با قلم نی و مرکب تعدادی عدد نوشت و زیرش هم چیزهایی به عربی. کاغذ را تا زد، پیچید لای یک تکه پارچهی سبزرنگ. «قبلِ مغرب دم آستونهی در خاکش کن.» آسیه رنگش شده بود عین گچ دیوار. از خانهی فتحالله که بیرون آمد نگاهی به دعای توی مشتش انداخت. آهسته با خود ورار کرد: «خیل دشمن…آخی رودم!… آخی رودم!» و شانههایش لرزید.
چیزهایی که از جنگ حالیاش شد، عبایش را انداخت سرش، رفت هوای مغازهی کوچک عریضهنویسی مسیّبِ میرفرج. داخل که شد، پشت میزی بههمریخته که کلی کاغذ و کتاب رویش تلنبار شده بود، مسیب داشت با یک ماشینتحریر قدیمی دو انگشتی چیزی تایپ میکرد. پشت سرش چند قاب کهنه به دیوار آویزان بود، با عکسهای او در لباس سپاه دانش. آسیه سلام کرد، گفت: «میگن یکی به اسم سلیم سرخ، اسیرها رو پیدا میکنه… نامه میآره ازشون.» کلمهی اسیر را که خواست بگوید، بغض گلویش را فشرد. مسیب عینک تهاستکانیاش را روی بینی جابهجا کرد. گوشهی سبیلش را جوید. سری تکان داد: «همهی اینا دکون دستگای امپریالیسِ ادباره… اینا بد چیزیان، البته خو من با سازمان ملل مخالفم… اما سی خاطر تو یه کاریش میکنم. یه نامهای مینویسم برای والدهایم.» آسیه پرسید: «حالا ئی عامو کیه؟» مسیب جواب داد: «دبیرکل مستراب. هیچکاره… هرچی برژنسکی بگه، میگه چشم.» آسیه مبهوت نگاهش کرد: «والّا من که هیچکدومشون رو نمیشناسم، هرطور خودت صلاح میدونی.» مسیب برایش نامههای زیادی نوشت. به مادر ترزا که چند سال قبل برندهی جایزهی صلح نوبل شده بود. به خاویر پرز دکوئیار که چند ماه بعد آمد جای والدهایم. به رئیس صلیب سرخ جهانی اما خبری نیامد که نیامد.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی هشتادويكم، مهر ۹۶ ببینید.